باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

اطلاعیه2

خب،اون یکی وبلاگ آماده شد. کم کم مطلب این رو به اون منتقل می کنم. احتمالا تا دوشنبه بخش جدد داستان رو اونجا میزارم. 


آدرس:www.bdz.blogfa.com


اطلاعیه

دوستان سلام


یه خبر براتون دارم

این خبر به معنای خداحافظی باشگاه داستان از بلاگ اسکای هست

 ونویدی بر پیشرفت ما

وبلاگی با نام باشگاه داستان در بلاگفا دارم می سازم.

با امکانات بیشتر و گرافیک بهتر که راحت تر واسه تون لود بشه

فعلا دیگه داستان قرار نمیدم

حدودا تا فردا پس فردا اون یکی وبلاگ آماده میشه و آدرسش رو همینجا واسه تون میزارم تا برین توی یه محیط بهتر حالشو ببرین!

پس تا خبر بعد خداحافظ

هفت جنگاور-بخش نهم

سلام!این بخش کوتاه ترین بخش داستانه. یه ماجرای خیلی ریزه میزه. همراه من باشین.


اسم این بخش: شب آرام سرزمین تاریک


آن شب شب آرامی به شمار میرفت.این را می شد از آسمان بی ستاره و سکوت وهم آورش فهمید.شاید انتظار داشتید با آسمانی سرشار از ستاره و صدای جیرجیرک ها مواجه شوید.در این صورت تبریک میگویم!شما از ساکنین اصیل سرزمین سفید هستید!امادر سرزمین تاریکی چنین شب ساکت و ترسناکی،آرامی و طبیعی به نظر میرسد؛در برابر شب هایی که زوزه ی گرگ ها و غرش هیولا ها سکوت را میشکند و شب هایی که ماه کامل است.زیر نور ماه کامل خوابیدن در سرزمین تاریکی خودکشی محض است؛انگار که یک دعوتنامه به دنیای گرگینه ها برای خود فرستاده باشی.

در آن شب آرام،لاوندر چشمان درشت سبزش را کاملا باز نگه داشته بود؛آن قدر که کاملا گرد شده بود.و گوشهایش به آرامی طنین خر و پف های دنیس و نفس های تئودورا را پیش بینی میکرد.

چشم هایش به چشمان حیوانی خیره شده بود که از میان سبزه ها او را می نگریست.آن جانور، با چشمان درخشانش به لاوندر خیره شده بود.بدنش حالت حمله به خود گرفته بود.با نگاهی سرشار از خشم و تردید،به موجودات خفته ای نگاه میکرد که روبرویش بودند و از میان آنها، دختری بیدار بود که دستش روی قبضه ی شمشیر قرار داشت و مستقیم به چشمانش  نگاه میکرد.

ببر به بزرگی سه متر بود.با پوستی خزدار و نرم  و چشمانی سبز رنگ و خشمناک. مثل گربه ی کوچکی،قوز کرده بود و موهای پشتش سیخ شده بود.

لاوندر تکان نمیخورد.منتظر بود ببر حمله کند تا شمشیرش را بکشد و با نعره ی بلندی سکوت شب را بشکند.در واقع حس موقعی را داشت که پیش از نبرد از دور به سپاه دشمن نگاه میکرد.

لاوندر بی تکان ماند.ببر زیر لب غرید.لاوندر باز هم بی حرکت ماند.ببر قدمی به جلو برداشت.لاوندر بی حرکت ماند.ببر لحظه ای با تردید نگاه کرد.و بعد....

رفت.به آرامی عقب گرد کرد . به نرمی رفت و دور شد.شاید در عمق شعور حیوانی اش،احساس کرده بود این جمعیت خطری برای قلمرو او نیستند.لاوندر به خواب رفت.آرامش و امنیت ان شب، دست آورد قدرت آرامش او بود.

 


نظر فراموش نگردد!

هفت جنگاور-بخش هشتم

بخش هشتم رو بخونین حالشو ببرین

پ.ن: یعنی واقعا درسته؟ روزی دوازده تا بازدید ی دونه نظر؟


لاوندر گفت:

-همه اش همین بود.

دنیس گفت:

-چه چرندیاتی!من یه الهه ی برکنار شده ام؟

لاوندر توضیح داد:

-نه....نفس گرم تریانا....الهه ها نشانه هایی بین آدما دارن و نشانه ی تریانا الهه ی عشق هم زنیه که در هر دوران یکیه و دختر تریاناست و از نفس گرم اون جون می گیره..

دنیس گفت:

-فکر کنم فهمیدم....من دیگه اشک ندارم و دختر تریانا نیستم و تو جانشین منی؟

-بله

-چه بهتر!

سپس در حالی که یال اسبش را نوازش میکرد گفت:

-نظر کرده ی یه الهه بودن چیز خوبی نیست...باعث میشه هر نیرویی که دشمن الهه باشه دنبالت راه بیفته...

سپس به لاوندر نگاه کرد و گفت:

-مواظب خودت باش...نفس گرم تریانا!

کاترینا چشم غره ای رفت و گفت:

-دنیس زبونت خیلی نیش داره!

سپس رو به لاوندر ادامه داد:

-لاوندر....پس عصاره ی عشق اشکه....اشک باید به دل بچکه....یعنی روی سینه...در کل همه چیز توی اشک توئه...و عشق را نجوا کن تا در آید عشق برزندگی...

لاوندر گفت:

-یعنی اسم پیتر.

ترزا گفت:

-خوب همه چیز حل شد...فقط این یعنی چی:فرمانروا چشم برخنجر زند..تا پیروزی دامن زند؟

سارا گفت:

-یعنی فرمانروا برای این که پیروزی نصیبمون بشه باید چشمش به خنجر بخوره...یعنی کور بشه..

-فرمانروای ما....یا...اونا؟

دنیس گفت:

-منطقی نیست که سر سدریک رو کور کنیم....نامردیه.

شوالیه های سرتکان دادند.آنیا موهای عجیبش را بالای سرش جمع کرد و درحالی که آن هارا به صورت گلوله ی بزرگی میبست گفت:

-وای من تا وقتی که زنده ام لب به عصاره عشق نمیزنم!نزدیک بود بمیرم!باورتون نمیشه چقدر درد داشت خودم دردشو احساس میکردم ولی نمیتونستم دست از خندیدن بردارم!

بعد دستانش را پایین آورد و در حالی که به یال های اسبش خیره شده بود،گفت:

-کارت خیلی شجاعانه بود،دنیس.اگه کمکم نکرده بودی،احتمالا الان بین ارواح جنگل در حال تلاش برای به یاد آوردن هویتم بودم.

دنیس گفت:

-من میتونم هرکسی رو که بخوام بکشم...ولی دوستام تنها کسانی هستن که نمیتونم گلوشون رو ببرم.

و به آنیا نگاه کرد و لبخند زد.اما نه تنها آنیا،بلکه تمام اعضای گروه با تعجب به او خیره شدند.دنیس گفت:

-چیه؟

کاترینا گفت:

-نگفته بودی که لبخند هم بلدی!

توپ خنده به هوا رفت.حتی دنیس هم خندید.بعد گفت:

-وای خدا این سفر داره چی سر من میاره؟

شب کنار آتش نشستند.لاوندر مشغول هضم کردن نفس گرم تریانا و البته گوشت کباب شده ی کاترینا بود.به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود.ناگهان ترزا جیغ کشید:

-دنیس داری چی کار میکنی؟!!!

لاوندر به خود آمد و به دنیس نگاه کرد.ترزا و آنیا بازوانش را گرفته بودندو در دست دنیس شمشیری گداخته به چشم میخورد که سرخ شده بود.دنیس فریاد کشید:

-من فراموش کردم که نباید احساساتی بشم....ولم کنیییین!

و شمشیر را گرداند تا دیگران را فراری بدهد.اما آنیا فرز تر از او شمشیر را از دستش چنگ زد و در سطل آب فرو برد.شمشیر با صدای"فیــش!"بلندی سردی شد.دنیس صورتش را با دست هایش پوشاند.کاترینا بلند فکر کرد:

-دختره ی احمق!آدم که  برای یه کمی دلتنگی پشت دست خودشو داغ نمیزنه!

دنیس با عضلاتی منقبض شده در حالی که صورت رنگ پریده اش را میان انگشتان کشیده اش گرفته بود،روی زمین افتاد و صدای هق هق بلند شد.همه ی اعضای گروه چند لحظه ای در افکارشان غرق شدند.دنیس از جا برخاست و به جایی دور تر از گروه گریخت.لاوندر گفت:

-تنهاش بگذارین.

کاترینا گفت:

-شرم زده شده بود از رفتارش...

ترزا گفت:

-احساس میکنم داره به احساسات برمیگرده

و دیگران با سر تایید کردند.لاوندر گفت:

-عجیبه....حس میکنم یک نفر کنترلش میکنه!

کاترینا با تعجب خندید.گفت:

-کنترل کردن؟دنیس؟به هم نمیان!

لاوندر بسیار جدی گفت:

-حس میکنم خودش نمیخواد کنترل بشه....حس میکنم یک نفر مجبورش میکنه!

آنیا پرسید:

-چیزی مثل یک افسون؟

-تقریبا.

آنیا گفت:

-بعید نیست.اینجا سرزمین تاریکیه و جادو آزاد.هر ساحره ی از کوره در رفته ای میتونه این کار رو کرده باشه.ولی بهتره تصور کنیم دنیس دچار یک بحران شده تا اینکه تصور کنیم افسون شده!

لاوندر سر تکان داد.

دنیس زوتر از آنچه انتظار میرفت بازگشت و بدون یک کلمه حرف،به خواب رفت.

 

هفت جنگاور-بخش هفتم

سلام به دوستان عزیزم! با بخش ششم همراهتونم.سفری به درون جنگل مه؛ جنگلی اسرار آمیز با ارواحی خبیث که اقیانوسی از راز های ناگفته را در دل دارد.

اسم این بخش:تریانا و جنگل مه



هرچه بیشتر به جنگل مه نزدیک تر می شدند،اطرافشان را مه بیشتری فرا میگرفت.لاوندر فانوس را جلوی گروه پیش می برد اما نور اندک فانوس در برابر آن حجم از مه غلیظ،مثل این بود که بخواهند با یک چوب کبریت آب دریا را بخار کنند.دنیس غرغر کنان گفت:

-اینجوری به جایی نمیرسیم.جاده رو هم نمیبینیم.شاید باید صبر کنیم صبح بشه.

تئودورا گفت:

-دنیس،این جنگل نفرین شده.همیشه تاریکه.

و کاروان کوچک ایستاد.به مرز جنگل سیاه رسیده بودند.قدم بعدی،اولین قدم در قلمرو تاریکی به شمار میرفت.سارا گفت:

-حس ششم میگه نباید بریم اونجا.

و بقیه هم همین احساس را داشتند.در مقابل دروازه ای ساخته شده از درختان در هم تنیده  ایستاده بودند که درست بعد از آن،دنیایی وهم آلود آغاز میشد.در دو طرف دروازه مجسمه ی چوبی دو غول دیده میشد.غول ها گرزهای بزرگی در دست داشتند و با وجود اینکه از چوب ساخته شده بودند،به نظر میرسید که با نگاه های خشم آلودی از مهمانان استقبال می کنند.لاوندر گفت:

-اما عقل میگه که باید بریم اونجا!

و از اسب پیاده شد.دهانه ی اسبش را گرفت و قدم در جنگل گذاشت.با اولین قدم،چشمانش را بست و منتظر ماند اتفاق خارق العاده ای بیفتد.مثلا آتش بگیرد یا دیوانه شود.

اما هیچ اتفاقی نیفتاد.او در دنیایی از مه فرو رفته بود.پاهایش،و دستی که دهانه ی اسب را گرفته بود دیده نمیشدند.صداهای گنگی از بیرون جنگل به گوش میرسید که مسلما مربوط به جنگاوران بود.لاوندر دهانه ی اسب را کشید و اسب برخلاف میلش وارد مه شد.لاوندر گفت:

-بیاین تو.

و منتظر ماند تا دیگران وارد شوند.هیچ اتفاقی نیفتاد.لاوندر بلندتر گفت:

-بیاین تو!

صدایی شبیه به صدای ترزا به گوشش رسید:

-ما پشت سرتیم.جلو تر نمیتونیم بیایم.راه بیفت.

لاوندر با دست راستش طره ای از موهای خرمایی رنگش را کنار زد و سپس دستش در امواج مه ناپدید شد.او فانوس را درست جلوی خودش گرفته بود،اما ذره ای از نور آن را نمی دید.

نمناک شدن لباس و موهایش را احساس میکرد.رطوبت هوا آن قدر زیاد بود انگار در آب نفس می کشد.نفس هایش سنگین شده بود و چنان هوا را با ولع و شدت از حفره ی دهانش به درون ریه هایش می مکید،انگار که هوا را قورت می داد.تلاش میکرد هوای بیشتری را به درون بکشد؛اما هرچه تلاش میکرد،احساس میکرد ریه هایش اشباع نمیشوند.دقیقا مثل تنفس در ابر بود.البته بعید است که شما تا به حال در ابر تنفس کرده باشید

 در آن کوه رطوبت، تشنه ی ذره ای اکسیژن بود؛چیزی که نمیتوانست بیابد.نفس کم آورده بود و بدنش آرام آرام بی حال میشد.دهانش مثل دهان ماهی ها مرتب تکان می خورد و هوا را می مکیدشاید اگر آب شش داشت راحت تر تنفس میکرد.تمام فک و قفسه ی سینه اش به طرز وحشتناک و عذاب آوری درد میکرد و این درد با هر دم و بازدم افزایش می یافت؛اما چاره ای نداشت جز آن که به ذره ای اکسیژن قناعت کندو با آن درد دیوانه کننده بسازد.هرچه بود،برای زنده ماندنش کافی بود.

صدای تئودورا که از بقیه ی آنها لاغر تر و نحیف تر بود از دور به گوش رسید:

-من....من....من دارم خفه میشم!

صدای جیغی که لاوندر نمیتوانست بفهمد صدای کیست بلند شد:

-لاوندر وایسا!

لاوندر ایستاد و بیهوده کوشش کرد از میان انبوه مه پشت سرش چیزی ببیند.لحظاتی بعد کاترینا در حالی که مثل نابینا ها دستانش را مقابلش نگه داشته بود از میان مه پدیدار شد و بازو های لاوندر را گرفت.نفس نفس زنان گفت:

-لاوندر!..ما....نمیتونیم...ادامه بدیم...ما.....داریم...خفه میشیم!

و انگار که از کمبود اکسیژن در مرز غش کردن باشد،از بازو های لاوندر آویزان شد.لاوندر دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید.اما دریافت که حرف زدن در آن هوا صد مرتبه سخت تر از نفس کشیدن است.اما با این حال با بلند ترین صدایی که در آن شرایط برایش مقدور بود فریاد زد:

-نمیتونیم رد بشیــم!برگردین!

وبعد از اتمام جمله اش هوا را با ولع به درون ریه  هایش کشید.تمام گروه در حالی که به سختی هوشیار مانده بودند برای نجات زندگیشان با تمام توانی که برایشان باقی مانده بود به طرف دروازه دویدند و اسب هایشان به تبعیت از آنها به بیرون جنگل تاختند.وقتی از پوشش مه خارج شدند،همگی چهار دست و پا روی زمین افتادند . با تمام توان نفس کشیدند.مه ای که فرو داده بودند به آرامی بیرون می آمد و این روند آنها را به سرفه های شدید می انداخت. لاوندر به پشت روی چمن ها دراز کشید.درد قفسه سینه اش به آرامی تسکین می یافت. سرانجام هنگامی که توانست بنشیند،دریافت که تمام لباسش خیس شده و به بدنش چسبیده است.

صدای خنده ی دیوانه واری از درون جنگل به گوش رسید.تقریبا تمام جنگاوران یکصدا فریاد زدند:

-آنیا!

آنیا درون جنگل مانده بود و خطر خفگی هر لحظه او را تهدید میکرد.صدای خنده هایش همراه با سرفه های شدید به گوش میرسید و دور و دور تر میشد.

جنگاوران به یکدیگر نگاه کردند.هیچ یک نمیخواستند به آن جنگل برگردند.تمامی آن ها هرگونه هیولا، اژدها و جادوگری را حریف بودند،اما نمی توانستند با بدن خودشان بجنگند.این کار،کار پردرد و طاقت فرسایی بود وخفه شدن در آن جنگل مخوف،راه ترسناکی برای مردن به شمار میرفت.

اما هر شش نفر می دانستند که همان موقع که آن ها در تردید به سر می برند،آنیا در دردی دیوانه کننده در حال جان سپردن است.لحظه ای درنگ،میتوانست لحظه ی پایان یک زندگی دویست و چهل و شش ساله باشد.دنیس بی پروا ازجا بلند شد و به طرف جنگل رفت.تئودورا فریاد کشید:

-تو اونجا می میری!

دنیس گفت:

-همون طور که اون می میره!من میرم میارمش!

لاوندر هم بلند شد:

-من هم میام.اگه همه باهم باشیم هر کدوم که از پا بیفته میتونیم بهش کمک کنیم.

همه بلند شدند.تئودورا با تردید گفت:

-من....مطمئن نیستم که بتونم زنده برم بیرون...

ترزا گفت:

-ما کمکت میکنیم.

تئودورا قبول کرد و گروه دوباره به آن فضای خفه برگشت.هنوز ده متر از دروازه دور نشده بودند که نفس نفس ها شروع شد.در حالی که محکم بازو های یکدیگر را گرفته بودند صدای مبهم خنده را دنبال میکردند.بیش از بیست دقیقه بود که آنیا در جنگل گم شده بود و صدای خنده اش قطع نمیشد.خنده های پیاپی بی شک زمان مرگش را نزدیک تر میکرد.

دنبال کردن خنده ها ادامه داشت و درد فک و سینه دوباره برگشته بود.زودتر از آنچه فکر میکردند،تئودورا از پا افتاد.همه دور او حلقه زدند و در نور بسیار بسیار ضعیف فانوس او را دیدند که به خود می پیچید و نفس نفس میزد.ترزا پیشنهاد کرد:

-شما برین.من پیشش می....مونم.

لاوندر به سختی گفت:

-نباید...دو دسته ...بشیم!

ترزا با لحنی اعتراض آمیز گفت:

-تئودورا...نمیتونه...ادامه بده!

لاوندر باید تصمیم میگرفت.او یک بار دیگر به تئودورا که بالا می آورد نگاه کرد و گفت:

-باشه.

و به حرکت ادامه داد در حالی که تئودورا و ترزا را در مه به جا گذاشته بود.دوباره بازو های یکدیگر را گرفته بودند و کورمال کورمال به دنبال صدای خنده میرفتند.صدای خنده ی آنیا این بار دور نمیشد؛بلکه انگار در جایی ساکن بود و شوالیه ها به سمتش میرفتند.

سرانجام،هنگامی که از درد احساس میکردند دنده هایشان شکسته است،آنیا را پیدا کردند.

اسب آنیا خفه شده و جان داده بود.آنیا زیر اسب گیر افتاده بود و همچنان دیوانه وار می خندید. لاوندر دستش را گرفت و او را از زیر اسب بیرون کشید.موفق شد؛اما در اثر این تقلا به زانو در آمد.دنیس دستش را گرفت و بلندش کرد. دنیس نفس نفس زنان گفت:

-اعتراف میکنم که....دارم...کم میارم.بلند شو....

جمله ی آخر را خطاب به آنیا گفت که روی زمین افتاده بود و هرهر می خندید.رنگش مثل گچ شده بود و صدای خنده هایش خشدار و عجیب شده بودند.کاترینا دست آنیا را گرفت و بلندش کرد؛اما آنیا دوباره روی زمین افتاد.اسبش جان داده بود و خود او هم همچون جسدی متحرک انگار به آرامی به ارواح جنگل مه ملحق می شد.

دنیس گفت:

-وقت کمه...

و با نهایت توانش آنیا را بلند کرد و روی کولش انداخت.سارا،لاوندر و کاترینا با نگاه هایی تحسین آمیز به دنبالش راه افتادند.در واقع دنیس اصلا آدم بدی نبود.او آدم خوبی بود که در چنگال اتفاقات بد اسیر شده بود.

قدم های قدرتمندانه ی دنیس زیاد دوام نداشت.او هم از پا افتاد.لاوندر در حالی که چهار دست و پا روی زمین می خزید گفت:

-صدای...نفس های....تئودورا رو...می شنوم....یه کم دیگه مونده...بیاین....حداقل...همه باهم...بمیریم...

و آنیا را روی زمین کشید.پنج جنگاور ترزا و تئودورا را پیدا کردند.هر هفت شوالیه دیگر توان حتی یک قدم دیگر را نداشتند.آنیا دیگر رسما در حال احتضار بود و از هوش رفته بود.تئودورا مدام سرفه میکرد و بالا می آورد.حتی دنیس نیز با چشم های بی فروغ،فرشته ی مرگ را انتظار می کشید تا از آن همه درد خلاص شود.

اما لاوندر نمیخواست بمیرد.میخواست زنده بماند،پیتر را نجات بدهد،ودر کنار او بمیرد.به تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشتند فکرکرد و سپس با تمام نیرویی که برایش باقی مانده بود بزرگترین نیازشان را فریاد زد:

-کمک!

و همانند همراهانش از هوش رفت.


************

روی زمین نمناک جنگل افتاده بود و به آرامی نفس می کشید.جان به بدنش باز گشته بود و چنان آسوده خوابیده بود که دلش نمیخواست هرگز چشمانش را باز کند.

اما باز کرد.به آرامی مژه های بلندش را باز کرد و نشست.از آنچه می دید حیرتی توام با نگرانی در وجودش رخنه کرد.

آنها هنوز هم در عمق جنگل مه قرار داشتند،اما دورتا دور آنها دایره ای قرار داشت که درون آن خبری از مه نبود.گرداگرد این دایره،اشباحی سفید رنگ و شفاف با سرعت هرچه تمام تر می چرخیدند.حرکت آن ها مه را درهم میشکست و درون دایره عاری از مه می ماند.آن ها ارواح خبیث جنگل مه بودند.اما کاری که می کردند تناسبی با نامشان نداشت.

لاوندر به دایره ی سفید شفاف اشباح که دورشان میچرخید نگاه کرد.مغزش با سریع ترین سرعت ممکن وضعیت را تجزیه و تحلیل میکرد.اما هیچ چیز تناسبی با اطلاعاتش نداشت.

او به همراهانش نگاهی انداخت.همه ی آن ها به شیرینی خوابیده بودند.رنگ به صورت آنیا و تئودورا برگشته بود و آنها نیز با لب هایی کبود در میان دیگران به خواب آرام و شیرینی فرو رفته بودند.

دایره ی اشباح همچنان به سرعت گرد آن ها میگردید.آن قدر سریع که لاوندر نمیتوانست چهره هایشان را ببیند.البته اگر چهره ای داشتند.دستش را به سمت دیوار نیمه شفاف متحرک دراز کرد.دستش از دیوار عبور میکرد.اما احساس عجیبی داشت،انگار که دستت را در میان فشار بسیار قوی آب گرم نگه داشته باشی.

دیوار در مقابل لاوندر باز شد.اشباح در یگر قسمت ها به حرکات رفت و برگشتی ادامه دادند.لاوندر برخاست.از قسمت باز شده ی دیوار شبحی داخل شد.سپس آن قسمت نیز پوشانده شد.

شبحی که وارد دایره شده بود،سفید،نیمه شفاف،قد بلند و معلق بود.لاوندر به صورتش نگاه کرد.با اینکه نیمه شفاف و شبح وار بود،می شد تشخیص داد دختری خوش چهره است با پیراهنی پاره که کمی تیره تر از بدنش بود.لاوندر گفت:

-سلام.

شبح گفت:

-سلام،شوالیه.

صدایش بسیار عجیب بود.آرام بود؛شبیه نسیمی که گاهی به آرامی میوزد و صدایش گوش را نوازش میدهد.انگار که کلمات را از اعماق حلقش برزبان می آورد.از زیر دامنش،بخاری مه  آلود همچون آبشاری پایین میریخت و با چشمان نقره ای رنگ درخشانش به لاوندر نگاه میکرد.لاوندر گفت:

-مچکرم به خاطر...

شبح دستش را بالا آورد و لاوندر را به سکوت دعوت کرد.سپس گفت:

-اشباح،به کرانه هایی نظر دارند که از دید انسان ها پنهان است.ما شما را می شناسیم و از هدف والای ماموریت شما باخبریم.

و سرش را به نشان احترام خم کرد.سپس ادامه داد:

-تمام افسانه های ما دروغی بیش نیست شوالیه.کسانی که از مه غلیظ این جنگل جان در برده اند این داستان هارا ساخته اند.البته تقصیری ندارند.نفس کم آوردن موجب توهم میشود.چیزی که همه ی ما پیش از...

صدایش را پایین آورد و ادامه داد:

-پیش از خفه شدن تجربه کرده ایم.

سپس صدایش را دوباره بالا برد و گفت:

-اما این جنگل افسون شده،به زندانی ابدی برای ارواح کسانی تبدیل شده است که تصمیم داشتند به حریم جنگل نفوذ کنند.ما نمیتوانیم از جنگل خارج شویم.تا وقتی که اینجا هستیم،روح می مانیم.خارج از جنگل برای ما نابودی کامل است.

به لاوندر و همراهانش اشاره کرد و ادامه داد:

-گفتم که اشباح به کرانه های ذهن انسان ها نظر دارند.ما هدف ماموریت شما را دیدیم و منتظر ماندیم تا به جنگل برسید.تصمیم داشتیم به شما کمک کنیم؛اما شما اسب همراه خود داشتید.اسب ها از موجوداتی هستند که بدون این ما بخواهیم مارا می بینند.اسب ها از دیدن ما رم میکنند.وقتی خواستیم به آنیا کمک کنیم،اسب او رم کرد و افتاد و جان داد.ما نمیتوانیم شما را لمس کنیم؛پس منتظر ماندیم تا همگی در یکجا جمع شوید.تنها کاری که از دستمان بر می آید دور کردن مه است.

لاوندر پرسید:

-شما کی هستین؟

شبح انگشتانش را روی لبش گذاشت و با تردید گفت:

-از آخرین باری که به این پرسش پاسخ دادم سالها می گذرد.تنها کسانی که با آنها معاشرت داشته ام ارواح بوده اند؛که ارواح هم نیازی به معرفی ندارند.چون درون افراد را می بینند .گذشته ی آنها،نقاط ضعف آنها،وحشت هایشان،و آینده ی مبهمشان را می بینند. فکر میکنم.... فکرمیکنم گلوریا نام داشتم...آری گلوریا تِیمِنت...آری من گلوریا تِیمِنت هستم.در شمال سرزمین سفید به دنیا آمده ام...و در همین جنگل مرده ام...

شبح با تردید چشمانش را در کاسه گرداند.انگار خاطره ای مبهم داشت که آنقدر کمرنگ شده بود که قابل یافتن نبود.او گفت:

-افسون جنگل،مارا از دیگر ارواح متمایز میکند.ما خاطراتمان،زندگیمان،و همه چیز را از یاد برده ایم...اشباحی در این جنگلند که چهره شان را از یاد برده اند و صورتشان در حال نابودیست. بسیاری از اشباح اینجا در هزاره ها پیش از این خبیث بوده اند.اما ما وارد جنگل شدیم و دیدیم آنها وجود خودشان را هم از یاد برده اند و به آرامی در حال محو شدن هستند.پس همه تصمیم گرفتیم خباثت را کنار بگذاریم و نیرویی را که برایمان مانده متمرکز روی خاطراتمان کنیم تا دیر تر فراموش شویم.

دستش را روی لبش مالیدو آهسته تر گفت:

-هرچند مقاومت در برابر افسون تقریبا بی نتیجه است...

لاوندر گفت:

-ما چطور باید از جنگل بریم بیرون،گلوریا؟

گلوریا گفت:

-اول صبر کن تا همراهانت بیدار شوند.سپس راهی شبیه همین برایتان خواهیم ساخت.شما باید به بیرون برگردید و چشمان اسب هایتان را ببندید تا با دیدن ما رم نکنند.سپس از جنگل عبور خواهید کرد.

لاوندر گفت:

-باز هم مچکرم گلوریا.

گلوریا پایین تر آمد.دستان لاوندر را در میان دستان خیس و لزجش گرفت.لاوندر احساس عجیبی داشت.انگار تکه ای ابر را لمس میکرد.گلوریا چشمانش را بست و گفت:

-آه!داشتم فراموش میکردم بدن زندگان چقدر گرم و نرم است!

و چشمانش را باز کرد و گفت:

-لاوندر! عصاره ی عشق اینجاست.

و با دستش سینه ی لاوندر را لمس کرد.سپس به صورت او نگریست و گفت:

-من درون تو را می بینم.تو چیزی جز عشق و شجاعت نیستی.تو نفس گرم تریانا هستی.

-تریانا؟

-تریانا الهه ی عشق است.در هر زمانه ای تریانا یک نفس گرم دارد.زنی که از نفس گرم او جان میگیرد و چیزی جز عشق و شجاعت نیست.قرن ها پیش،آن نفس من بودم.اما حال می بینم که خواهر وجودی ام را یافته ام.

-خواهر وجودی؟

-آری.من وتو(دستش رابه ترتیب روی سینه ی خودش و سینه ی لاوندر گذاشت)هردو دختران تریانا هستیم.خواهرم.

دستش را دوباره روی قلب لاوندر گذاشت و گفت:

-عصاره عشق اینجاست.در قلب دختر تریانا.

سپس به کاترینا که خواب بود نگاه کرد و گفت:

-اواگر هم به موقع به معشوقش تامسون میرسید،کاری از دستش برنمی آمد.او دختر تریانا نیست.

به لاوندر نگاه کرد و گفت:

-اماتو هستی.همینطور من.

به گروه نگاه کرد و گفت:

-وهمینطور یکی از آنها.

-اما تو گفتی در هر زمان یک نفر...

-درست است.او عصاره ی عشقش را کاملا از دست داده است.

-کدومشون خواهر وجودی من اند؟

-همان که از آنچه هست راضی نیست.همان که خود را ضعیف می پندارد.

-دنیس؟

-آری.او خواهر وجودی ما بوده است.اما عصاره ی عشق تریانا را از بین برده است.می فهمی چه میگویم لاوندر؟

-عصاره ی عشق تریانا اشکه ؟

-آری.گویا به همین نام می شناختیمش.اشک....

سپس با انگشتان لزجش گونه ی لاوندر را لمس کرد و گفت:

-دختر تریانا در هر زمان تنها یکیست.اما راه دیگری نیز برای دختر خوانده ی تریانا شدن هست.و آن درد است.درد عشق بزرگی که با تحقیر شکست خورده باشد.این دختر خوانده ها بسیار کمیابند.

سپس پایین تر آمد و پیشانی اش را به پیشانی لاوندر تکیه داد.با صدایی نجواگونه گفت:

-من تورا میبینم...و درون تورا....و قلب تو را....و درد تو را....و عشق تورا....من خودم را می بینم...

سپس از لاوندر فاصله گرفت و گفت:

-من فراخوانده میشوم...

-کی تو رو صدا میزنه گلوریا؟

گلوریا در حالی که به نقطه ای خیره شده بود گفت:

-مادرم...تریانا....

سپس در حالی که محو میشد به لاوندر نگاه کرد و گفت:

-دو راه باز میشود.به قبل و بعد از جنگل.با اسب هایتان عبور کنید.

و دستش را روی سینه اش گذاشت سرش را خم کرد و گفت:

-موفق باشی خواهر.

و محو شد.

لاوندر همراهانش را بیدار کرد.و آنگاه که از جنگل خارج شدند،لاوندر برگشت و دوباره به جنگل نگاه کرد.گلوریا به آرامی برایش دست تکان میداد.لاوندر در دل از جنگل خداحافظی کرد؛جایی که هویتش،خودش،خواهرش و پاسخ معمایش را یافته بود.