باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

چه کسی الیزا را کشت؟-بخش اول

بخش اول رو با هم در اینجا میخونیم.در انتها ی یادداشت میتونید فایل پی دی اف این بخش رو دانلود کنید.


خانم کلارا میِرلاین از اتاق مخصوص ام.آر.آی خارج شد.از چند وقت پیش دچار سردرد های مزمن و درد گردن و چشم شده بود و هر از گاهی هم به حالت خلسه فرو می رفت. پزشک برایش ام.آر.آی تجویز کرده بود؛چون نتوانسته بود علت درد های کلارا را تشخیص دهد.هرچند ام.آر.آی خیلی برایش خرج داشت؛اما کلارا حاضر بود تمام دارایی اش را بدهد تا دیگر در خلسه فرو نرود.اگر یک چیز در دنیا وجود داشت که کلارا از آن نفرتی توام با ترس داشت،آن چیز حالت خلسه بود.چون پزشک به او گفته بود در  این حالت هر کسی می تواند کلارا را به فرمان خود بگیرد. او در حالت خلسه مثل هیپنوتیزم به هر فرمانی گوش می داد و آن را عملی می کرد بی آنکه زمانی که هشیار شد چیزی از آن عمل به یاد داشته باشد.کلارا هرگز قبول نکرده بود تحت فرمان کسی باشد.دکتر به کلارا هشدار داده بود با هر کسی معاشرت نکند تا هیچ خطری تهدیدش نکند و این توصیه کلارای اجتماعی را به دختری نسبتا گوشه گیر تبدیل کرده بود.کلارا شماره اش را به اموراداری آزمایشگاه داد تا هنگامی که نتیجه ام.آر.آی مشخص شد،بتوانند به او خبر بدهند.از آزمایشگاه خارج شد و صورتش را به سوی خورشید گرفت و نفسی از ژرفای وجودش کشید.او دختر جوانی بود با موهای بلوند و مجعد و اندامی متناسب و پوستی سفید رنگ که کک و مک هایی هم روی آن مشاهده می شد.تلفن همراهش را بیرون آورد تا صدای آلارم را خاموش کند.روی برچسب آلارم نوشته بود:"بهش زنگ بزن."   کلارا چشم هایش را بست و به فکر فرو رفت.قرار بود به چه کسی زنگ بزند؟تماس با چه کسی آن قدر مهم بود که برایش آلارم کوک کرده بود؟ این روز ها چه قدر فراموشکار شده بود!شاید هنگام تنظیم آلارم به خلسه فرو رفته بود.آلارم دوباره به صدا در آمد.کلارا موبایلش را به چشمانش نزدیک کرد و برچسب آلارم را خواند:  "قرار با الیزا در پارک شهر"  به سمت پارک شهر به راه افتاد.عجله ای نداشت.می دانست الیزا دختر خونسردی است و برای آمدن اصلا عجله نمی کند.کلارا مطمئن بود اکنون الیزا در حال انجام یک کار بیهوده مثل نظافت گربه و وقت کشی است.روی نیمکت نشست .مردی حدودا چهل ساله کنارش نشست.کلارا تجربه و مهارت زیادی در معاشرت با مردان داشت اما ترس از حالت خلسه ی ناگهانی،باعث شد او کمی فاصله بگیرد.مرد رویش را به سوی او برگرداند و گفت:
"سلام کلارا"
کلارا با تعجب به صورت مرد زل زد:
":ببخشید من شما رو کجا دیدم؟"
مرد لبخند زد و گفت:
"شاید در حالت خلسه"
کلارا ترسید.این مرد که بود که اورا می شناخت و از بیماری او خبر داشت؟قلبش تند میزد و ناگهان صدا ها گنگ شد،همه چیز تار شد و کلارا انگار که در اقیانوسی غرق شود به حالت خلسه فرو رفت.خشک شدو بی تکان نشست.هیچ نمیشنید و هیچ نمیدید.بدنش آرام شد.آرامشی که او از آن متنفر بود.....
نمیدانست چه مدت گذشته است.نمیتوانست بفهمد چند ساعت در این دنیا به سر نبرده است.فقط به یاد می آورد که در پارک نشسته بود و آخرین لحظات چهره ی  مبهم مردی را دیده بود.به یاد آورد که منتظر الیزا بوده است.موبایلش را بیرون آورد و الیزا را از لیست مخاطبین انتخاب کرد.انگشتش با تردید و به آرامی روی صفحه موبایل لغزید.حس عصبانیت از اعماق قلبش می جوشید.دلش می خواست یک بار برای همیشه خوش عهدی را به الیزا بیاموزد.دلش میخواست همین حالا به خانه ی الیزا برود،با او دعوا کند .یا این اصل رفاقت را به او بیاموزد یا رابطه اش را با او قطع کند.بلند شد.باسرگیجه اش مقابله کرد و به طرف خانه ی الیزا به راه افتاد.هنگامی که با تحکم قدم بر می داشت،میدانست که میرود تا به یک دوستی چندین ساله پایان دهد.در واقع الیزا چندان دختر انتقاد پذیری نبود.
الیزا دختر جوان حساس و بامزه ای بود که کمی از کلارا بزرگتر بود.موهای خرمایی رنگ فرفری داشت و چشمانی آبی رنگ و خنده ای دلبرانه،زیبا و پرطنین.مادرش را در کودکی از دست داده بود.پدرش در نوجوانی او مرده بود و سرپرستی اورا تا هجده سالگی به پیرمرد فرتوتی سپرده بود.پیرمرد مرده بود و تمام اموالی را که از پدر ثروتمند الیزا برای او محفوظ نگه داشته بود،به الیزا واگذار کرده بود.الیزا بدون آنکه به روی خودش بیاورد،بخش بزرگی از آن ثروت کلان را صرف عیش و نوش کرده بود.هنگامی که دریافته بود نیمی از آن ثروت بسیار را بر باد داده،یک مجتمع مسکونی را خریده بود که خودش هم در یکی از واحد های آن زندگی می کرد.الیزا در کل دختر نچسبی بود و دلیل رفاقت کلارا با او،حفظ یک دوستی دیرینه بود.در واقع کلارا الیزای کنونی را دوست نداشت؛الیزا تغییر کره بود،خسیس شده بود و چشمانش از حرص و هوس کور شده بودند.
درب مجتمع مثل همیشه باز بود.کمتر از ده ثانیه طول کشید تا کلارا چست و چابک و خشمناک از جلوی مارگارت تواین همسایه طبقه اول الیزا بگذرد و خودش را به جلوی درب واحد الیزا برساند.در حالی که میدانست درب از بیرون باز نمیشود دستگیره ی درب را چرخاند.خودش هم نمیدانست از اینکار چه منظوری داشت!به درب لگد زد و چندین بار زنگ را فشار داد.هیچ جوابی نشنید.تلفن همراهش را بیرون آورد.تماس با الیزا تنها کار منطقی آن شرایط محسوب می شد.تلفن کمی زنگ خورد و بالاخره صدایی آشنا از پشت خط نامریی آن به گوش رسید:
"سلام!من الیزا تورنس هستم!فعلا نمیتونم جواب بدم لطفا پیغام بگذارید!"
کلارا گوشی را قطع کرد.او به قصد دعوا آمده بود؛پیغام گذاشتن چه فایده ای می توانست داشته باشد؟
چاره ای نبود.کارت اعتباری اش را از کیفش بیرون کشید.نگاهی به اطراف انداخت.هیچ کس آنجا نبود.کارت را لای چفت درب انداخت و به راحتی درب را باز کرد.داخل خانه شد.الیزا را صدا زد.جوابی نشنید.دوش حمام باز بود.وارد حمام شد اما هیچ کس آنجا نبود.دوش آب با نهایت فشار ممکن آب را به زمین کاشی شده می پاشید.کلارا در حالی که سعی میکرد خیس نشود شیر آب را بست.خرخر چاه آب که تمام شد،سکوت وهم انگیزی خانه را برداشت.کلارا حس میکرد صدایی شبیه به سوت میشنود.کم کم صدا جای خود را به صدای جیغی خفیف داد.کلارا گوش هایش را گرفت.دست هایش کخت شده بود و زبانش در دهانش نمی چرخید.چند بار پلک زد.احساس میکرد شبح مبهمی از الیزا را می بیند که از حمام بیرون میدود.میتوانست صدای جیغ اورا بشنود.هر چه انگشتانش را بیشتر در گوش هایش فرو میکرد،صدا واضح تر و بلند تر میشد.صدا از درون او قدرت میگرفت.انگار الیزا در مغز او جیغ میکشید،ناله میکرد و کمک میخواست.احساس میکرد دارد به خلسه فرو میرود.به سمت دوش دوید.اجازه داد آب تمام بدنش را خیس کند.آب،هشیارش میکرد.خیس آب در حالی که لبه ی پیراهنش را می چلاند،از حمام خارج شد.شبح دوباره برگشت.این بار رو به کلارا فریاد میزد و صورتش را میخراشید.کلارا سعی کرد بازو های الیزای شبح وار را بگیرد تا مطمئن شود او واقعیست.الیزا از میان دستان او گریخت.در حالی که وحشتزه جیغ می کشید به درون اتاق فرار کرد.صدای فریاد در اتاق بلند تر و ترسناک تر شده بود.صدای سوت عجیبی تمام گوشش را پر کرده بود. کلارا سرش را گرفت و فشرد و سعی کرد از آن خانه ی مرموز خارج شود.اما هر قدم که بر میداشت،شبح جلوی او ظاهر میشد،جیغ های گوش خراش میکشید و از خراش های صورتش خون جاری میشد.دردی جانفرسا تما سر کلارا را پر کرده بود.کلارا در حالی که از درد به زانو افتاده بود فریاد کشید:
-از من چه میخواهی؟ولم کن دارم می میرم.برو! از مغز من برو بیرون!تو فقط یه توهمی!یه توهم!یه توهم!
شبح دیوانه وار جیغ کشید و به درون اتاق گریخت.کلارا به سختی روی پاهایش بلند شد.از دیوار ها کمک گرفت و به دنبال شبح به راه افتاد.شبح داخل اتاق شد.کلارا درب اتاق را باز کرد.تخت خواب الیزا وسط اتاق بود.شبح به پشت تخت خواب رفت.موهای فرفری اش را روی صورت بدرنگش پخش کرد و فریاد کشید.کلارا داخل اتاق شد.صدای ناقوس می آمد؛صدای جیغ کمتر و کمتر میشد وصدای ناقوس بیشتر و بیشتر.و هنگامی که کلارا به پشت تخت خواب رسید،شبح به ناگهان غیب شد و خانه به طرز مشکوکی ساکت شد.
کلارا جیغ کشید.الیزا با حوله ی حمام دمر روی کفپوش اتاق افتاده بود.خون روی دیوار ها پاشیده بود.کلارا دوستش را در آغوش گرفت و برگرداند.بیشتر وحشت کرد.شاهرگ گلوی الیزا بریده شده بود.صورتش درست به رنگ شبح و لب هایش کبود شده بود.مردمک چشم هایش به بالا گراییده بود و کره ی چشمش سفید به نظر می آمد.کلارا به دستش نگاه کرد.دستش به خون آغشته شده بود.الیزا را روی زمین انداخت و دستش را با وسواس عجیبی با روتختی پاک کرد.خم شد و به صورت الیزا نگاه کرد.ناگهان سر روح از صورت الیزا بیرون آمد.کلارا جیغ کشید.روح با قیافه ای که گویای درد بودبا چشم های بیرون زده به کلارا نگاه کرد.مردمک چشم  هایش بالا رفت(انگار که در حال مرگ بود) و کم کم با بدنش یکی شد.صدای ناقوس می آمد.کلارا نمی توانست نفس بکشد.صدای ناقوس گنگ شد.همه جا تار شد.بدن کلارا خشک شد و انگار که به دره ی عمیقی بیفتد به خلسه فرو رفت...
چشم هایش را باز کرد.بر خلاف هر بار که به خلسه میرفت این بار کاملا می دانست کجاست و چه اتفاقی افتاده است.فورا از جایش پرید و از جسد فاصله گرفت.روتختی را روی بدن الیزا کشید.صدای جیغ همه ی مجتمع را پر کرد.کلارا به سرعت از جایش پریدو به سمت صدا برگشت.مارگارت تواین جلوی درب اتاق ایستاده بود و با تمام وجوش جیغ میکشید.کلارا به سمتش دوید.دستانش را به سوی او دراز کرد و با لحن آرامبخشی گفت:
-مارگارت!مارگارت!
مارگارت در حالی که نفس نفس میزد از دستان کلارا فاصله گرفت.واضح بود که از خون روی انگشتان کشیده ی کلارا حدس های نابجایی زده است.مارگارت بیرون دویدو فریاد کشید:
-پلییییییییس!پلیییییییییییس!
کلارا به سمتش دوید و با التماس گفت:
-مارگارت داری اشتباه میکنی!صبر کن!صبر کن برایت توضیح بدهم!
مارگارت به داخل حمام فرار کرد.درب حمام را قفل کرد و جیغ کشید:
-من به پلیس زنگ نمیزنم!نمیزنم!اگر مرا نکشی به پلیس زنگ نمیزنم!مرا نکش کلارا خواهش میکنم من هیچ خصومتی با تو ندارم خواهش میکنم!!!
کلارا دانست که مارگارت اشتباه کرده است.سعی کرد شمرده و واضح صحبت کند:
-به پلیس زنگ بزن.ایرادی ندارد.من الیزا را نکشتم؛جسد او را پیدا کردم.از من نترس.بیا بیرون.مارگارت،صدای مرا میشنوی؟
مارگارت باصدایی لرزان گفت:
-دست هایت را ببر بالا و برو داخل اتاق.وگرنه خودم شاهرگم را با تیغ میبرم.برو داخل اتاق!
کلارا دست هایش را بالا برد و به آرامی به اتاق رفت.داد زد:
-مارگارت من داخل اتاقم. بیا بیرون نترس
مارگارت از حمام بیرون دوید.درب اتاق را بست و قفل کرد.کلارا به در کوبید:
-من قاتل نیستم.ماااارگاااااااااررت مرا اینجا حبس نکن!مارگااااارت!
اما فریاد هایش کارساز نبود.



بخش اول رو از این لینک دانلود کنید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد