باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

چه کسی الیزا را کشت؟-بخش سوم

بخش سوم داستان رو اینجا با هم میخونیم.برای دانلود فایل پی دی اف این بخش به آخر پست مراجعه کنید.


شاید این بار کاملا به خلسه فرو نرفته بود.صدای نفس های تند خودش را می شنید و ضربان قلبش را به وضوح احساس میکرد.محیط اطرافش به شدت گرم بود و او آنقدر هشیار بود که بتواند گرما را حس کند.احساس می کرد نیروی گریزنده ای در ستون فقراتش گیر کرده است؛اما نمی توانست تکان بخورد.بدنش آن قدربی حس و فلج بود که حتی نمی توانست چشمانش را باز کند.تنها درکی که از اطراف داشت،گرما و استرس شدیدش بود.

صدا ها واضح تر می شدند و چشمانش کم کم باز و باز تر میشدند.اول در حالی که سرش رو به پایین افتاده بود اطراف را برانداز کرد.بیابان بی انتها....

بعد کمی دستانش را تکان داد و فهمید که به چیزی شبیه تیرک بسته شده است.توانش هنوز آنقدر نبود که بتواند سرش را بلند کند.....

سرانجام توانست سرش را بلند کند و درست چشم در چشم مردی شد که صورتش را پوشانده بود و داشت با دقت صورت کلارا را برانداز میکرد.رنگ ازصورت کلارا پرید.دهانش را باز کرد تا از ژرفای وجودش فریاد بکشد.اما تیغ تیز و سرد چاقو روی گلویش قرار گرفته بود و این ترس قدرت صحبت کردن را از او ربوده بود.

چشمانش را بست.می دانست مرگش نزدیک است.این را از روی تصاویر دوران زندگی اش که جلوی چشمانش ردیف شده بودند فهمید.صدایی گفت:

-تمومش کن مایکل؛همین الان

چشمانش را باز کرد.پسر جوان که چاقو را روی گلوی او نهاده بود تصور کرد کلارا به چشمان او نگاه میکند.تردید کرد.چشمانش را بست تا نگاه کلارا او را از قتل منصرف نکند.

او نمیدانست که کلارا به صورت او نگاه نمی کند.کلارا در پشت سر او به شبح الیزا خیره شده بود.شبح با همان حوله ی حمام وموهای به هم ریخته و صورت بدرنگ پشت سر پسر جوان ایستاده بود و با صورتی بی حالت به کلارا نگاه میکرد.پسر چاقو را روی گلوی کلارا حرکت داد و صدای فریادی بلند شد که متعلق به کلارا نبود.

صدا ها گنگ شدند.کلارا خیس شدن پیراهنش با مایعی گرم را احساس میکرد.شبح تار شد.در آخرین لحظات شبح لبخند کوچکی زد.سر کلارا روی سینه اش افتاد و آخرین صحنه ای که دید،خون گلویش بود که روی  خاک بیابان چکیده بود.

چشمانش را باز کرد.در راحت ترین حالت ممکن روی صندلی عقب یک اتومبیل دراز کشیده بود.به یاد آورد که گلویش بریده شده بود.دست راستش را روی گلویش کشید.دستش باند خیسی را لمس کرد.

مردی ماشین را می راند.مردی حدودا سی ساله؛با مو های خرمایی صاف و اندامی ورزیده.مرد جذابی به نظر می آمد.کلارا نشست.پرسید:

-تو ..... تو کی هستی؟

مرد باهیجان رویش را برگرداند،یک نظر کلارا را نگاه کرد و دوباره نگاهش را به جاده دوخت.با ذوق و شوق گفت:

-عه!تو به هوش اومدی!حالت خوبه؟میتونی بشینی؟زخمت دیگه خونریزی نداره؟

کلارا اصرار کرد:

-پرسیدم تو کی هستی؟

مرد جواب داد:

-فردریک ملبورن هستم.جراح عمومی.زخمت خونریزی نداره کلارا؟

کلارا تعجب کرد.:

-منو از کجا میشناسی؟

-از الیزا تعریفتو شنیدم!

کلارا بیشتر تعجب کرد:

-تو الیزا رو از کجا میشناسی؟

مرد خندید.کمی من و من کرد؛داشت به دنبال جواب مناسب میگشت:

-من.....خوب من و الیزا.....یه جورایی...قرار بود بعدا باهم نامزد بشیم!

کلارا کمی به ماجرا بو برد:

-الیزا دوست پسر داشته؟

فردریک دوباره خندید:

-نمیشه اسمشو دوست پسر گذاشت کلارا؛ما دیگه تقریبا نامزد بودیم.

-اما الیزا هیچ وقت از تو چیزی نگفت!

-من نمیدونم چرا نگفته!

-یه چیزی داره مشکوک میزنه آقای ملبورن!

-کلارا!تو حق داری به همه چیز شک داشته باشی.اما نباید به من مشکوک باشی.بگذار همه چیز رو برات تعریف کنم

و دستش را در جیب کت قهوه ای رنگش فرو برد و جعبه ای کوچک را بیرون کشید و به دست کلارا داد.سپس ادامه داد:

-دیشب از بهترین جواهر فروشی شهر یه حلقه خریدم.میتونی ببینیش.میخواست امروز وقتی الیزا با تو قرار داره توی پارک ببینمش و ازش خواستگاری کنم.

کلارا جعبه را باز کرد.حلقه ی طلا با نگینی لوزی شکل از یاقوت.فردریک نگاهی به او انداخت وادامه داد:

-اون روز من به پارک رفتم و تورو پیدا کردم.کنارت نشستم.تصور میکنم منو یادت باشه.

کلارا به یاد آورد.مردی که از بیماری او خبر داشت.گفت:

-از کجا میدونستی من خلسه دارم؟

فردریک خندید و گفت:

-ای دخترک شکاک!من جراح هستم و دکتر تو دست صمیمی منه.اون برای من از تو گفت.

داشتم میگفتم.اون روز من اومدم کنار تو نشستم.یکدفعه دیدم داری به خلسه فرو میری.ترسیدم.بلند شدم یکمی در پارک گشت زدم.با خودم گفتم تا الیزا بیاد برم گل بخرم. توی گلفروشی الیزا زنگ زد ودر حالی که به سختی نفس میکشید،گفت شاهرگ گلوشو بریدن.من به اونجا رفتم و دیدم تو و مارگارتو دارن میبرن.

راستی!دکترت به من گفت فراموش کرده به تو بگه که هیجان باعث خلسه میشه!

منم گفتم بهت میگم.ولی دیگه فکر نکنم بتونی از هیجان دوری کنی.

کلارا کمی نرم شد.گفت:

-فرد،تو میدونی مارگارت کجاست؟چجوری منو نجات دادی؟

فرد به کلارا نگاه کرد و خندید:

-چه صمیمی شدی!خیلی خوبه!مارگارت رو دقیق خبر ندارم ولی فکر کنم کشتنش.اونا پلیس نبودن.اون ساختمون هم اداره پلیس نبود.من دنبالتون کردم و وقتی دیدم میخوان تو رو بکشن،با چاقوی خودشون هر سه تاشونو کشتم.فکر نکنم این کار من قتل محسوب بشه.

و از فلاسکی که کنار بود مقداری قهوه در لیوانی آهنی ریخت و گفت:

-قهوه هوشیاری رو افزایش میده.بعد چند تا خلسه ی متوالی برات خوبه.بگیر بخور.

کلارا لیوان را از فردریک گرفت.اما لب به آن نزد.فردریک نگاهش کرد و گفت:

-نترس مسموم نیست.

و لیوان را از کلارا گرفت و کمی خورد.بعد لیوان را به کلارا برگرداند.کلارا آن را گرفت و یک جرعه ی کوچک نوشید.فردریک ادامه داد:

-من تا حالا آدم نکشته بودم.ولی خوب یک جراح باید چشم دیدن خونریزی آدما رو داشته باشه.فکر کنم روحم اصلا از کشتن اونا آزرده نشده.البته یه کمی طول کشید.وقتی دستاتو باز کردم کاملا بیهوش بودی.نوع بیهوشیت خلسه نبود.خونریزی کرده بودی.چاقو به شاهرگت نرسیده بود.وگرنه کاری از دستم برنمیومد.گلوتو بخیه کردم.باندت یه کمی خیسه؛ولی دیگه باند ندارم که تعویض کنم.ازمون خواستن که بریم اداره پلیس.یه کاراگاه برای این پرونده آوردن.لئوناردو تورنتو.یه کاراگاه ایتالیاییه.میگن خیلی ماهره.قبل از هر کری رفته خونه ی الیزا رو بازرسی کرده.روی دیوار،به یک نوشته برخورده که الیزا اونو با خون نوشته بوده:«شیطانی که مرا کشت:مـ»اون دیگه نتونسته بوده جمله رو تموم کنه.اول اسم منو تو م داره.برای همین مارو خواستن.البته اگه حالت خوب نیست ببرمت بیمارستان.میتونم بهشون زنگ بزنم و بگم حالت برای اداره پلیس مناسب نیست.

-نه حالم خوبه.اگه برم بیمارستان استرس میگیرم.

-هرجور مایلی .پس میریم جای کاراگاه


فایل پی دی اف رو از اینجا دانلود کنید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد