باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

چه کسی الیزا را کشت-بخش پنجم

سلام دوستان!بخش پنجم این استان کاراگاهی رو باهم میخونیم.برای دانلود به انتهای پست مراجعه کنید!


به آرامی چشمانش را باز کرد.روی صندلی افتاده بود.اطراف را برانداز کرد.کاراگاه کنار او نشسته بود و با چشمان نافذش او را می پایید.کلارا صاف نشست.او و کاراگاه در اتاق تنها بودند.کاراگاه پرسید:

-حالت خوبه؟

کلارا دستانش را روی شقیقه هایش گذاشت و در حالی که به آرامی ماساژ میداد گفت:

-خوبم،خوبم!یه کمی...سرم گیج میره.البته طبیعیه

کاراگاه دستان کلارا را در دست گرفت و با انگشت اشاره دست راستش صورت کلارا را به سمت خود برگرداند.به چشمان او نگاه کرد و گفت:

-تو مرگ مارگارت رو با چشمان خودت دیدی؟

حال کلارا بد شد.سرش گیج رفت.کاراگاه متوجه شد و با همان لحن آرام گفت:

-آروم باش...آروم...کسی نمی خواد به تو صدمه بزنه.

کلارا رویش را برگرداند.کاراگاه دوباره صورت اورا به سمت خودش چرخاند و پرسید:

-آیا تو...از نگاه کردن به چشمان من وحشت داری؟

کلارا به چشمان او نگاه کردو گفت:

-نه.

کاراگاه گفت:

-پس به چشمام نگاه کن و به سوالم جواب بده.

کلارا لرزید.گفت:

-من توی یک بازجویی دوستانه هستم؟

کاراگاه خندیدو گفت:

-نه تو زندانی من نیستی و منم از تو بازجویی نمیکنم؛سوالاتی که ازت میپرسم فقط برای کمک کردن به خودته.

کلارا گفت:

-امیدوارم.خوب،سوالتونو بپرسید.

کاراگاه به چشمان کلارا نگاه کرد.شمرده وآرام پرسید:

-آیا تو...مرگ مارگارت رو....به چشم خودت....دیدی؟

کلارا دوباره لرزید.گفت:

-نه....فردریک بهم اینو گفت.

کاراگاه گفت:

-آروم باش آرووووم.حالا سوال بعدی.اگه حالت خوب نیست میتونیم ادامه ندیم.خوبی؟

کلارا آب دهانش را قورت داد و گفت:

-نه من خوبم

کاراگاه گفت:

-خوبه

و ادامه داد:

-آیا فردریک..مرگ مارگارت رو...با چشمان خودش..دیده بود؟

-نه....اون گفت که مطمئن نیست.

-پس مارگارت زنده ست و این موضوع عجیبی نیست.درسته کلارا؟

کلارا بیقرار شد.گفت:

-میتونم یه کمی آب بخورم؟

کاراگاه برایش آب ریخت و به دستش داد.کلارا جرعه ای نوشید.کاراگاه تکرار کرد:

-درسته کلارا؟

-درسته.

-فکر میکنی اگر الان مارگارت بیاد  داخل اتاق تو هیجان زده میشی و به خلسه میری؟

-سعی میکنم هوشیار بمونم.

-به کمک من نیاز داری؟

-ممنون میشم کاراگاه.نمیتونم تا حد زیادی خودمو کنترل کنم.

کاراگاه گفت:

-خیلی خوب.دست منو بگیر.لیوان آب هم همینجاست.احتیاجی نیست چیزی بگی.فقط سعی کن بیدار بمونی.

کلارا خودش را آماده کرد:

-باشه

-آماده ای؟

-بله

کاراگاه بلند گفت:

-خانم مارگارت تواین تشریف بیارید.

در باز شد و مارگارت وارد شد.کلارا نفس هایش را عمیق کرد.مارگارت روی صندلی نشست.پنج دقیقه اتاق کاملا ساکت بود.کاراگاه از کلارا پرسید:

-خوبی؟

کلارا گفت:

-دیگه نمیترسم

-سرگیجه نداری؟

-نه

-آماده ای که مایکل بیاد تو؟

کلارا بی قرار شد.گفت:

-اما مایکل کشته شده!

-تو با چشمان خودت دیدی که کشته شده؟

-نه

-پس کشته نشده!   اگه مقاومت کنی و هشیار بمونی،میفهمی اون چرا زنده ست.آماده ای؟

-بله.

در باز شد و همان پسری که گلوی کلارا را بریده بود داخل شد.صورتش پوشانده نبود ولی کلارا میتوانست او را بشناسد.کلارا به نفس نفس افتاد.دستش را روی باندپیچی گلویش گذاشت.خاطرات آن لحظات وحشتناک مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانش می گذشت.کاراگاه گفت:

-اگر حضور مایکل آزارت میده اون میتونه بره بیرون.

-نه میتونم مقاومت کنم.........میتونم......میتونم........میتونم

در صدایش رگه هایی از گریه یافت میشد.کاراگاه گفت:

-خوب پس میگم بقیه هم بیان تو.

و فردریک ملبورن،مارتا گربه ی شیطانی الیزا(البته در قفسی در دست مامور پزشکی قانونی)زنی جوان و پسری حدودا هفده ساله به اتاق وارد شدند.

کلارا کم کم  به حال عادی اش برگشت و صاف روی صندلی نشست.کاراگاه به سراسر اتاق نگاهی انداخت و گفت:

-یه نفر نیومده!

ناگهان در باز شد و پسری بیست و پنج ساله که خماری از چشمانش میبارید وارد اتاق شد.کارگاه گفت:

-روز بخیر آقای ماکسیموس ملیر متولاین!

پسر سرش را چرخاند و گفت:

-علیک....اینجا کدوم آشغال دونی ایه که من اومدم ؟

لحنش به شدت الواطی و آزار دهنده بود.کاراگاه همانقدر آرام گفت:

-اینجا دفتر منه.من لئوناردو تورنتو هستم.

-تورنتو دیگه کدوم خَریه؟

-من هستم آقای ملیر

-تو پلیسی؟

-نه آقا.من کاراگاه هستم.

-بد شد؛پلیسا همشون آشغالن؛ولی کاراگاها آشغال ترن.

او به طرز واضحی تلاش میکرد خشم کاراگاه را برانگیزد.ادامه داد:

-خیلی آشغالی!

کاراگاه گفت:

-الیزا هم آشغال بود؟

رنگ پسر پرید.گفت:

-الیزا آشغال نبود.خیلی جیگر بود جون تو(!)

کاراگاه گفت:

-خوب حالا که آروم شدید لطفا روی صندلی بنشینید.

-خیله خوب آشغال.

و خودش را روی صندلی انداخت.نگاهش اطراف اتاق می چرخیدو به تک تک افراد اشاره میکرد و بی نزاکت میگفت:

-آشغال...آشغال.....بچه سوسول.....آشغال....

و انگشتش به سوی کلارا خشکید.ابروانش بالا رفت و گفت:

-اووووووووه!

و به کاراگاه نگاه کردو گفت:

-این یکی آشغال نیس!این کیه دیگه؟

کاراگاه گفت:

-ایشون خانم میِرلاین هستن،دوست الیزا.

-الیزا جیگر بود؛

به کلارا نگاه کرد و یک ابرویش را بالا برد.ادامه داد:

-دوستش هم جیگره!

کلارا از عصبانیت سرخ شد. از روی صندلی برخاست و فریاد کشید:

-دیگه بسه پسره ی ابلهِ پستِ بیشخصیت!

ماکسیموس ملیِر انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده گفت:

-جیگرِ عصبانی!

و نیشخندی روی لبانش نشست.

کاراگاه روبه کلارا گفت:

-تلنگر خوبی بود خانم میِرلاین.

کلارا رشته ای از موهای بلوندش را کنار زد و روی صندلی نشست.کاراگاه ادامه داد:

-خوب،شما مضنونینِ این پرونده هستید.میدونم که همه ی شما اطلاع دارید که الیزا کشته شده.یک چیزی هست که تصور میکنم همه ی شما نمی دونین.کلارا روی دیوار با خون یا ماژیک قرمز نوشته بوده:"شیطانی که مرا کشت:م.م.م"خوب مسلما م.م.م مخفف اسم قاتل یا قاتلان اونه.

ماکسیموس حرف او را قطع کرد:

-یعنی چی الان؟توی آشغال داری مخفف اسم منو میگی؟

بعد رو به بقیه کرد و ادامه داد:

-این استخون مرغ داره به من میگه قاتل؟

کاراگاه میان حرفش دوید:

-من اسمی از شما نبردم آقای ملیر.بنشینید لطفا.

ماکسیموس از آرامش او حیرت کرد.نشست و ساکت شد.کاراگاه ادامه داد:

-خوب،مسلما من باید با تمام شما صحبت کنم تا بتونم بفهمم که چه کسی الیزا را کشته.پس از همه ی شما میخوام از اتاق بیرون برید و تا صداتون نزدم وارد نشید.

همه بلند شدن اما ماکسیموس به صندلی چسبیده بود.کاراگاه به او نگاه کردو گفت:

-با شماهم بودم آقای ملیر

ماکسیموس نیشخند زد و بلند شد.او تاصندلی های بیرون از اتاق تلاش کرد دست کلارا را بگیرد اما کلارا به تندی دستش را کشید.

 

برای دانلود این بخش به صورت پی دی اف به این لینک مراجعه کنید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد