باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

چه کسی الیزا را کشت-بخش هفتم

بخش پایانی این داستان رو باهم میخونیم.برای دانلود به انتهای پست مراجعه کنید.


کلارا و دیگران پشت سر کاراگاه به طرف آلاچیق داخل حیاط رفتند.دربین راه کلارا سخت درگیر فکر شد.آیا فردریک الیزا را کشته بود؟چرا باید این کار را میکرد؟اصلا قاتل چه دلیلی برای قتل داشت؟او به فکر کردن ادامه داد تا زمانی که حضور ماکسیموس را کنارش احساس کرد و فاصله گرفت.

وقتی همه در آلاچیق جای خود را پیدا کرند و نشستند،و پس از آنکه مشاجره ی کلارا و ماکسیموس که برسر محل نشستن ماکسیموس بود تمام شد،کاراگاه نفس عمیقی کشید و شروع به گشودن این گره ی کور نمود:

-خوب،خوب،خوب!مدت کور موندن این گره خیلی کم بود؛زود حل شد.قاتل بسیار زیرک بود اما فکر یک کاراگاه رو نکرده بود.اول با هم دیگه میریم سراغ نوشته ی الیزا.خوب،الیزا نوشته بود:شیطانی که منو کشت:م.م.م    خوب م.م.م مخفف اسم ماکسیموس ملیر متولاینه.اما اون هیچ نقشی توی دعوا نداشته.من کشف کردم که م.م.م مخفف یه گروهه.گروه م ها!یک گروه سه نفره که هر سه نفرشون الان همینجا نشسته اند.خوب،نفر اول که همه ی ما کم و بیش بهش پی بردیم،مایکل هست.مایکل کاملا میدونست چه کسی رو به چه دلیلی قراره بکشه.اون مرد صورتش رو نپوشونده بود،بلکه از مدتها پیش با مایکل دوست بود.مقدار پول پیشنهاد شده به مایکل خیلی زیاد بود؛ده هزار دلار!

مایکل میان حرفش پرید:

-شما هیچ مدرکی از اینکه من اون مرد رو میشناختم ندارین!

-صبر کن مایکل.وقتی راز ها باز شد تو هم به جوابت میرسی.من همه چیز رو ثابت میکنم!

 

سپس ادامه داد:

-اون مرد بسیار زیرک بود؛راستش خودش اصلا سوتی نداد.اما مایکل اونو کاملا برباد داد.اون مرد کسی جز فردریک ملبورن نبود!

فردریک از جا برخاست:

-چرت محضه!دروغ خالصه!

-صبر کنین آقای ملبورن نه چندان عاشق!

فردریک نشست.سپس کاراگاه تورنتو ادامه داد:

-شما در کلوپ شبانه با کلارا آشنا شدین.راه خودتونو به راز های زندگیش باز کردیدو فهمیدید که اون ثروت کلانی داره که داره برباد میده.حتما دلتون برای اون همه پول سوخته بود!این کاملا از حرف هاتون مشخص بود.شما پیش مایکل رفتید.شما از قبل با هم دوست بودید.آقای ملبورن،شما رمز موبایلتون رو به من دادید و اینجاش رو نخونده بودید که من تمام موبایل رو زیرو رو میکنم!شما با مایکل چت کرده بودید!شما همه چیز رو در چت به اون گفته بودید.اون کاملا آماده بود.الیزا همون شب به وسیله ی خانم میشل موبایل شما رو هک کرد و این تصمیم رو فهمید.اون ساعت قتل رو فهمیده بود.تصمیم گرفته بود حمام کنه و از اونجا بره.تصمیم منطقی ای نبود که حمام کنه ولی چون ساعت قتل رئ میدونست حتما خیالش راحت بو.اما شرایط نفر سوم اجازه نمیداد قتل سر ساعت انجام بشه.شما زود تر وارد شدید و الیزا رو با حوله ی حمام به قتل رسوندید.بعد با موبایل اون به خانم میشل ایمیل دادید.شما هیچ جیزی رو نمیتونید انکار کنید چون اثر انگشت شما روی صفحه موبایل الیزا مونده!

فردریک ناگهان از جا برخاست و فریاد کشید:

-امکان نداره اثر انگشت مونده باشه من دستکش دستم بود!

ابروهای کاراگاه بالا رفت و گفت:

-اوه واقعا متشکرم که خودت اعتراف کردی که دستکش دستت بود!چون هیچ اثر انگشتی روی موبایل نبود!

فردریک خشکش زد.برجای ماند.کلارا وحشت کرد.کاراگاه ادامه داد:

-شما موبایل الیزا رو هک نکردید تا بفهمید دوست پسر داره  یا نه.میخواستید بفهمید چه روزی توی خونه میمونه تا اون روز بکشیدش!

فردریک دستانش را روی شقیقه هایش گذاشت و روی صندلی افتاد.کلارا پرسید:

-نفر سوم کی بود؟

کاراگاه به آرامی گفت:

-شما بودید خانم کلارا میرلاین!

کلارا شوکه شد.دربرابر خلسه مقاومت کرد تا بتواند از خودش دفاع کند:

-من الیزا رو نکشتم!یادم نمیاد که......

-درسته یادتون نمیاد!نباید هم یادتون بیاد!شما قاتل محسوب نمیشید!شما بازیچه ی  دست فردریک ملبورن بودید!اون روز توی پارک فردریک شما رو ترسوند تا به خلسه فرو رفتید.فردریک و مایکل شمارو بردند و دستکش دستتون کردند و شما فرمان اون ها رو اطاعت کردید و الیزا رو با دستان خودتون کشتید!

-من؟

-بله خود شما!اون توهم هایی که الیزا رو با حوله ی حمام میدیدید که جیغ میکشید و فرار میکرد،اون ها توهم نبودند!روح هم نبودند!اون ها تصاویری بودن که یک ساعت پیش مغز شما در اون مکان ذخیره کرده بود و اونجا که دوباره در اون موقعیت بودید دوباره مرور میکرد.اون الیزای پر از خون اصلا توهم نبود!اون یک خاطره بود!خاطره ی یک قتل وحشیانه بود...

-وای خدای من !من الیزا رو....الیزا رو...من با چاقو گلوی اونو بریدم!

-بله،تو الیزا رو کشتی!فردریک تورو به صندلی پارک برگردوند.تو به هوش اومدی و به خونه ی الیزا رفتی و توهم زدی.مارگارت به پلیس زنگ زد.مسئول ثبت درخواست کمک در سیستم ثبت کرد،اما فردریک به کمک میشل سیستم پلیس روهم هک کرده بود!این درخواست به پلیسهای واقعی نرسیدو مایکل و فردریک روانه شدند.اون اتفاقات افتاد و در صحرا،مایکل گلوی تو رو از روی عمد بسیار سطحی برید.اون دو پسر جوان به قتل رسیده توسط مایکل و فردریک کشته شدند.احتمالا به دلیل نقشه یا دعوا.فردریک طبق نقشه تورو نجات داد.اون اصلا خیال نمیکرد که من پرستارای بهداری هم صحبت میکنم.اونا به من گفتن بخیه های زده شده بسیار بد و توسط یک شخص ناوارد زده شده بودن.دلیلش این بود که فردریک اصلا پزشک نبود!نمیدونم چرا وانمود کرده بود جراحه..مایکل و فردریک باید اعدام بشن و میشل زندانی میشه.اما شما آزاد هستید که برید.چون کسی که الیزا را کشت شما نبودید.کس دیگری در جسم شما بود.البته بهتره که دنبال روند درمانتون باشید.

کلارا آب دهانش را قورت داد و گفت:

-متشکرم کاراگاه تورنتو!

کاراگاه لبخند زد و گفت:

-در دنیا راز های نهفته ی زیادی وجود داره.وقتی خداوند توانایی گشودن اونها رو به یک نفر میده،اون شخص باید کمک کنه.

کلارا لبخند زدو از اداره پلیس بیرون رفت . صورتش را رو به آفتاب گرفت و نفس راحتی از ژرفای وجودش کشید.حالا میدانست چه کسی الیزا را کشته است.حالا در امان کامل بود و این،زندگی خوشایندی را برایش تضمین میکرد.

 

پایان




برای دانلود بخش پایانی به این لینک مراجعه کنید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد