باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

دختر گمشده-بخش اول

سلام ! با بخش اول داستان هیجان انگیز،پلیسی،جنایی و معمایی  دختر گمشده در خدمتتون هستم.برای دانلود بخش اولش به انتهای پست مراجعه کنید. لطفا نظر بدین.به خدا کار سختی نیست.روی عنوان کلیک کنید تا مطلب کامل باز شه.


صبح خشک و مسخره ای بود.سراسر خیابان "سَن لوئیس"به دهکده ای متروک شباهت داشت.در حاشیه خیابان،درب قهوه ای رنگی وجود داشت که بر سر در آن تابلویی به چشم می خورد:"لئوناردو تورنتو-کاراگاه خصوصی"

   بعد از آن درب،راه پله ای آغاز میشد.راه پله در دو پله گرد می پیچید و سرانجام به دربی سفید با هاله های کرم رنگ ختم می شد.پشت آن درب،اتاقی بود.در آن اتاق میز کاری با چند صندلی راحتی وجود داشت.

   کاراگاه تورنتو،مرد قدبلند و ایتالیایی نسبی با چشمان آبی و صورت کشیده بود.او ریشش را به دقت تراشیده بود و لب های باریک و کبودش را به نمایش گذارده بود.سرش کمی بزرگتر از حد معمول به نظر می آمد و موهایش کم و بیش ریخته بود.گونه هایش کمی فرو رفته بودند و فک هایش بسیار محکم به نظر می آمدند.کت و کلاهش را به جالباسی آویخته بود.

   وی در آن لحظه صندلی اش را به سوی پنجره چرخانده بود و در حالی که پیراهن سفید و شلوار مشکی به تن داشت،با دقت و سکوت خیابان را در صبحی ابری و بی روح تماشا میکرد.

   الکساندرا،دختر جوان و بلوند و بااستعدادی که به تازگی به عنوان دستیار پذیرفته شده بود، فنجان قهوه ای را روی میز گذاشت و خطاب به کاراگاه گفت:

-قهوه!

   و سپس خودش را روی مبل راحتی انداخت و کتاب نیمه کاره اش را در دست گرفت.گربه ی حنایی رنگش روی زانویش پرید و او با دست آزادش به نوازش گربه پرداخت.شاید تصور کنید که او خیلی بدعنق بود؛اما کاملا برعکس!او دختر وقت شناسی بود که کاراگاه را به خوبی می شناخت(هیچ کس هم نمیدانست از کجا!)الکساندرا میدانست نباید مزاحم افکار تورنتو بشود.

   اما تورنتو صندلی اش را چرخاند و این به معنای کاهش فشار افکار بود.او در حالی که به فنجان قهوه و تکه کیک اسفنجی محبوبش می نگریست،گفت:

-ممنون؛خانم.

   الکساندرا لرزید.از کلمه خانم خوشش نمی آمد.حرف کاراگاه را اصلاح کرد:

-ممنون؛الکساندرا.

تورنتو با حواس پرتی تکرار کرد:

-ممنون؛الکساندرا.

در صدایش می شد ته لهجه ی ایتالیایی را احساس کرد.این کاملا از کلمات موج دار و آهنگینش پیدا بود.الکساندرا لبخند زد و گفت:

-به نظرم الکسی یا الکس بهتر است.با تشریفاتِ رسمی میانه ی خوبی ندارم.

اما تورنتو پاسخ نداد.الکساندرا پرسید:

-چه اتفاقی افتاده است کاراگاه؟

تورنتو در حالی که چشم از فنجان قهوه اش برنمیداشت،گفت:

-من احساس میکنم...

مکث کرد.ادامه داد:

-این طبیعت کاراگاهی من است که....

الکساندرا عجولانه پرسید:

-خب؟

به هر حال،عجله از طبیعت جوانی او بود.کاراگاه بحث را عوض کرد:

-پست رسید! خانم روپین...

الکساندرا جیغ زد:

-الکساندرا!

وآرام تر گفت:

-در ضمن فامیل من روپتین است.

تورنتو تلاش کرد:

-روپین...روپیت..روتین..

الکساندرا با خنده گفت:

-عیبی ندارد.

و دامن طوسی رنگش را جمع کرد.از درب خارج شد و رفت تا نامه هارا بیاورد.تورنتو با درماندگی به گربه ی حنایی رنگ نگاه کرد.گربه هم در جواب سرش را کمی به بغل خم کرد. تورنتو ابروهایش را بالا برد.تقصیر او چه بود؟ یک عمر آدم ها را با فامیلشان صدا زده بود.حتی گاهی فراموش میکرد که نام خودش لئوناردو است. حالا دختر مستعد و مناسبی را یافته بود که از این عادت او متنفر بود.روبه گربه ی حنایی رنگ زمزمه کرد:

-الکساندرا...شاید بتوانم!اما الکسی دیگر غیر قابل قبول است!

شاید مانع دیگرش،این بود که نمیتوانست الکساندرا را تلفظ کند.تلفظ او بیشتر نزدیک به:آلِکساندرو بود.

الکساندرا نامه ها را روی میز کاراگاه گذاشت و گفت:

-قهوه یخ کرد!

کاراگاه به دو نامه ی پیش رویش نگاه کرد.اولین نامه را برداشت:

-خا....آلِکساندرو...این نامه ی منزل پلاک سه است.

الکساندرا گفت:

-اما اینجا پلاک دو هست.بعدا تحویل خواهم داد.این پستچی باید بیشتر دقت کند.

و کاسه ای را پر از شیر کرد و جلوی گربه اش گذاشت.گربه ی حنایی رنگ،سرش  را پایین برد و با زبان سرخِ سرخش شروع به خوردن شیر کرد.

کاراگاه نامه ی دوم را برداشت و به آدرس آن نگاه کرد:

-اوه!یک نامه ی فوری از یکی از عمارت های خارج شهر! جدا امیدوارم پرونده ی تازه ای باشد.

سپس نامه را باز کرد.زیر لب و در سکوت نامه را خواند.الکساندرا به چشمان او خیره شد. پس از گذشت چهار ماه از پرونده ی الیزا تورنس،بالاخره آن شور و هیجان و دقتی را که از اطرافیان شنیده بود،در چشمان آبی رنگ کاراگاه می یافت.پرسید:

-پرونده ی جدید؟

حتی گربه ی حنایی هم هیجان موجود در اتاق را احساس کرد.او سرش را بلند کرد و صدایی درآورد.کاراگاه نامه را به الکساندرا داد و دستش را به سمت جای خالی ریشش برد.شاید اگر ریش داشت،می توانست به آن دست بکشد.اما در آن موقع،تنها چانه اش را با نگاه متفکری مالید.الکساندرا به نامه نگاه کرد.اولین چیزی که توجهش را جلب کرد،مرکب سرخ رنگی بود که کلمات روی کاغذ را شکل داده بود.سپس با ولع سیری ناپذیری شروع به خواندن کرد:

        کاراگاه تورنتوی عزیز

         من مادام جونز هستم.سالخوده و ثروتمند.پسرانم لایق به ارث بردن

         ثروتم نیستند و تنها دخترم،جوزفین،هنگامی که بیست ساله بود ،

         یعنی حدود هفت سال پیش،به ناگهان مفقود شد.میدانم که اگر

          قرار باشد اموالم را به خیریه واگذار نکنم،تنها دخترم جوزفین لایق

         به ارث بردن ثروتم است.باور کنید هم اکنون که این نامه را می نویسم

         اشک هایم روی گونه هایم جاری شده است.

         سالها پیش هنگامی که جوزفین برخلاف میل برادرانش نامزد کرد،من

         شنیدم که که پسرانم مخفیانه خواهرشان را به تا ابد حبس شدن در

         عمارت های مخروبه ای که در نزدیکی منزل ما قرار دارند تهدید می

         کردند.هرچند که احساس مادرانه ام  میگوید که آنها بزدل تر از این

        حرف ها هستند؛اما جیغ هایی که از خرابه ها برمیخیزد شک به دلم

        می اندازد.بیست سال است که صدای جیغ هر شب تکرار می شود و

        من  نتوانسته ام کسی را بیابم که جرئت رفتن به آنجا راداشته باشد.

        از شما یاری می طلبم.شاید این چالشی برای سنجیدن هوش شما

        باشد.تعریف ذکاوت شما را شنیده ام و امیدوارم یاری رسان ما باشد.

                                                                       مادام جونز

الکساندرا گفت:

-پرونده ی آسانی به نظر می رسد،کاراگاه.

سپس به نامه اشاره کرد و گفت:

-این یک نامه ی راز گشاست!

تورنتو ناگهان به الکساندرا نگاه کرد و گفت:

-راز گشا؟ نه! سرتاسر این نامه راز است! سراسر این نامه تهدید است!

الکساندرا متعجب پرسید:

-تهدید؟

تورنتو گفت:

-بله تهدید! همانطور که نویسنده گفته است،آزمونی برای سنجیدن دقت ما!

مکث کرد.ادامه داد:

-شما با دقت مطالعه نمیکنید آلِکساندرو.گاهی لازم است کاراگاه نامه ی متقاضی اش را ببوید.

الکساندرا کاغذ را بویید. وحشتزده و متعجب پرسید:

-خون؟

تورنتو سرتکان داد:

-نامه با خون نوشته شده.

الکساندرا پرسید:

-خون چه کسی؟

تورنتو بی توجه به سوال او گفت:

-پایین برگه جمع شده است...

الکساندرا ذهن او را خواند:

-نویسنده ی نامه قربانی را به زور نگه داشته و از خون او استفاده کرده است.چین برگه به دلیل درگیریست!

سپس ادامه داد:

-خب، احمقانه به نظر می رسد که کسی را بنشانی و از درون رگش خون برداری ونامه بنویسی.عاقلانه تر است که خون را جمع کنی.این کار فقط از یک آدم ناشی یا یک احمق بر می آید.

تورنتو گفت:

-نه آلِکساندرو! احتیاجی نیست که احمق یا ناشی باشی.شاید تلاش داشته ای یک حرکت نمادین انجام دهی.شاید نویسنده قصد داشته قربانی بداند که با خون او برای چه کسی نامه می نویسد.

الکساندرا متواضعانه گفت:

-حرف شما درست و متین است.

کاراگاه گفت:

-شاید؛اما تنها راه گشایش آن است که از آنجا دیدن کنیم.

الکساندرا گفت:

-و البته از عمارت مخروبه ی مرموز.

 

 

 

 

 برای دانلود بخش اول به این لینک مراجعه کنید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد