باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

دختر گمشده-بخش دوم

در اینجا بخش دوم دختر گمشده رو با  هم می خونیم.روی عنوان  کلیک کنید تا امکان لایک و نظر باز بشه.برای دانلود به انتهای پست راجعه کنید.


آنچه الکساندرا از منزل اربابی مادام جونز و عمارت مخروبه انتظار داشت،یک منزل شیک و تمیزو عمارتی در حال تخریب بود.اما آنچه از پنجره ی کالسکه مشاهده کرد،یک ویرانه ی ویران به عنوان منزل مادام جونز و یک ویرانه ی ویران تر به عنوان عمارت مخروبه بود.

الکساندرا آهی کشید و سر تکان داد.سپس کلاه حصیری آخرین مد روزش را که دنباله ای از تور سفید رنگ داشت روی سرش جابه جا کرد و در حالی که انگشتان کشیده اش را با نهایت وقار و متانت روی پاهایش می گذاشت،رو به تورنتو پرسید:

-غریزه ی کاراگاهی شما نظری در مورد این منزل شوم ندارد؟

تورنتو به آن چشمان آبی رنگ نگاه کرد و گفت:

-از روی ظاهر نمیتوان باطن را قضاوت کرد.بدیهیست که در این دو عمارت حادثه ی شومی رخ داده است.اما وضع اسفبار عمارت مدرک معتبری برای اثبات این فرض نیست.مثل این است که بگویم هر قلعه ای روح زده است یا چون شما زیبا هستید،پس خوب هم هستید.

الکساندرا با نگاه شیطنت آمیزی گفت:

-البته من خوب هستم!

تورنتو خندید و با دستش بازوی الکساندرا را از روی پارچه ی ساتن لباسش لمس کرد و گفت:

-اوه! البته.بدون شک.

و گونه های سرخ الکساندرا پشت تور سفید کلاهش مخفی شد و به سرعت دستش را کشید.

زمان پیاده شدن فرا رسیده بود.الکساندرا اول پیاده شد.پیراهن بلند سرمه ای رنگی  به تن داشت و تور کلاهش روی آن پیراهن جلوه ی زیبایی داشت.دستکش های سفید نازک و تور داری از زیر آستین های لباسش خودنمایی می کردند.موهای بلوندش را زیر کلاهش  جمع کرده بود و ته رنگ رژلب زرشکی رنگی روی لبان باریکش دیده می شد.

تورنتو هم پیاده شد و سکه ای را در دست کالسکه ران نهاد.آن روز چندان سرد نبود؛امااو پالتوی چرمی سیاه رنگی پوشیده بود و دستکش هایی از همان جنس به دست داشت.تورنتو ذاتا خیلی سرمایی بود. کلاه مشکی رنگی نیز سر کم مویش را پوشانده بود.

او کنار الکساندرا ایستاد و به منظره ی عمارت تیره و کثیف نگریست.الکساندرا زیر لب گفت:

-چه راز هایی در این عمارت شوم نهفته ست کاراگاه؟

تورنتو گفت:

-خواهیم دانست آلِکساندرو.

و چشم دوخت به زنی که لباس سیاه و پیش بند سفیدی به تن داشت و به سمت آنها می دوید.خدمتکار به آنها رسید:

-کاراگاه؟

-بله من کاراگاه تورنتو هستم.

-و این بانوی برازنده؟

این صدای هیچ کدام از آنها نبود.بلکه صدای زن پیری بود که با لباسی مشکی و گرانقیمت در حالی که عصایی به دست داشت پشت سر خدمتکار ایستاده بود. خدمتکار کنار رفت.زن پیر جلو آمد.او بسیار فرتوت بود و موهایش که به رنگ زرد کمرنگ و بی حالی در آمده بودند.به سختی می شد فهمید که روزگاری بلوند بوده اند.زن پیر دستش را طوری جلو آورد که انگار می خواست تورنتو دستش را ببوسد.تورنتو دست بانوی پیر را گرفت و تعظیم کوتاهی کرد.پیرزن گفت:

-مادام جونز.خوشوقتم کاراگاه.اما تصور میکنم که این بانوی برازنده را احضار نکرده بودم.

تورنتو گفت:

-این بانوی جوان دستیار من هستند.خانم آلِکساندرو روپین.

ونهایت تلاشش را کرد تا درست تلفظ کند. الکساندرا ادای احترام کرد.اما بانوی سالخورده با نگاهی سرشار از غرور سرش را بالا گرفت و گفت:

-به یاد ندارم که  اسم کسی آلِکساندرو باشد.

الکساندرا گفت:

-الکساندرا روپتین هستم،بانو.

عضلاتش منقبض شده بودند و از بی نزاکتی پیرزن به جوش آمده بود.

پیرزن گفت:

-خوشوقتم.

و دستش را جلو آورد.الکساندرا تکان نخورد.پیرزن دستش را پایین آورد و در حالی که به طرز تحقیر آمیزی به الکساندرا می نگریست به کاراگاه گفت:

-بهتر است ادامه ی صحبتمان در سالن چایخوری باشد.

و به سمت عمارت تیره و تارش به راه افتاد.الکساندرا رو به کاراگاه گفت:

-خیلی بی نزاکت است!

تورنتو که پیش از این هم چنین رفتاری دیده بود گفت:

-این نزاکت اشراف است.همه باید با نزاکت باشند به جز خودشان.تنها راهش اینست که خودت با نزاکت باشی تا احترام بیشتری نصیبت شود.پر واضح است که شما تا به حال مجبور به معاشرت با اشراف نبوده اید.

و در حالی که خدمتکار را دنبال می کردند الکساندرا گفت:

-نه...تا به حال از چنین افتخار ننگینی بهره مند نبوده ام.

و پوزخند زد.تورنتو گفت:

-چیز زیادی را از دست نداده اید!

سالن چایخوری بسیار تیره و تاریک و دوده گرفته بود.آن دو روی صندلی های مقابل مادام جونز نشستند. همان خدمتکاری که به استقبالشان آمده بود،نفس نفس زنان با سینی چای وارد شد.چینی های خاک گرفته ای را روی میز چید و بیسکوییت های قهوه ای رنگی را وسط میز گذاشت.چای مزه ی خاک میداد و الکساندرا و کاراگاه جرئت نکردند به بیسکویت ها دست بزنند.خدمتکار با سه فنجان دیگر برگشت و آنها را  در جاهای  خالی چید.مادام جونز گفت:

-فعلا حرفی برای گفتن ندارم.هر آنچه گفتنی بود در نامه ای که ارسال کردم گفتم.

الکساندرا نسنجیده گفت:

-همان نامه ای که با خون نوشته شده بود؟

مادام جونز خشمناک به نظر میرسید:

-خون؟ مرا بچه فرض کرده اید؟ آن نامه با مرکب مشکی اعلا نوشته شده بود و شخص پسرم آن را پست کرده بود.چطور میتوانید به مادری داغ دیده تهمت بزنید؟

تورنتو گفت:

-نه... آلِکساندرو به نامه ی دیگری اشاره میکند.

و با پایش به پای الکساندرا سقلمه زد.الکساندرا فهمید که نباید دنباله ی موضوع را بگیرد و با لبخندی به آن بحث خاتمه داد.سه پسر مادام جونز وارد شدند.پسر های سه قلوی همسانی که فرقی با یکدیگر نداشتند.هر سه شان موهای بور و چشمان آبی داشتند و تنومند بودند.مادام جونز گفت:

-اوه! من هیچ وقت در تشخیص دادن پسرانم موفق نبوده ام! بهتر است خودشان...

یکی از پسر ها گفت:

-خودمان را معرفی می کنیم مادر! این کاری است که چهل سال انجام دادیم!

اولین پسر که ته ریشی داشت گفت:

-جان جونز.من چند دقیقه ای از برادرانم بزرگترم.فقط چند دقیقه.

پسر دوم که موهای موج دارش را کوتاه نکرده بود گفت:

-توماس جونز.من دومی هستم.

پسر سوم که مودب تر به نظر میرسید گفت:

-ویکتور جونز.خوب، من آخرین برادرهستم.

و دستش راروی سینه اش گذاشت.چیزی در ظاهرش غیر عادی می نمود.جان در حالی که موهای برادر کوچکش را به هم میریخت خنده کنان گفت:

-البته تو میتوانستی همیشه ویکتور را تشخیص دهی مادر.

الکساندرا نگاهی پرسشگرانه به ویکتور انداخت.ویکتور سرخ شد و گفت:

-خوب من...

و به دستهایش  نگاه کرد.توماس گفت:

-چیزی نیست برادر کوچولو.تو یک انگشت اضافه داری.همین.

الکساندرا به دستان ویکتور نگاه کرد.بله؛دستان ویکتور شش انگشتی بودند.او در بین انگشت شست و اشاره اش یک انگشت دیگر هم داشت.مادام جونز باصدایی بی روح و خشن گفت:

-پسر ها بنشینید!

سه برادر نشستند.خدمتکار برایشان چای ریخت و هر سه آنها ابتدا نگاهی سرشار از انزجار به فنجان چای و سپس به یکدیگر انداختند و حتی یک جرعه هم ننوشیدند.تورنتو گفت:

-خوب، ما میدانیم که جوزفین هفت سال پیش گم شده است.و همان هایی که خودتان میدانید.اولین کاری که باید بکنیم آن است که به عمارت مخروبه برویم.ما...

مادام جونز حرف اورا برید:

-نه نه نه! امشب ماه کامل است!شگون ندارد!بدشگون است!

الکساندرا گفت:

-اما بانو...

-من بهتر از تو میدانم بانوی جوان! هفت سال است که کسی به آنجا قدم نگذاشته! بدشگون است!

الکساندرا با قیافه ی رنجیده ای در صندلی اش فرو رفت.تورنتو گفت:

-باشد.فردا میرویم.اوه!نزدیک غروب است.شاید بهتر باشد امشب را به صحبت بگذرانیم.

سپس بازوی الکساندرا را گرفت و او را به بیرون از سالن برد.زمزمه کرد:

-آلِکساندرو،اینجا حرفی از نامه ی خون آلود نزن. تصور میکنم نامه کار یکی از پسر ها باشد.

-باشد.نمیتوانیم اثر انگشت نامه را بررسی کنیم؟

-نه.نمیتوانیم.دور و برت را نگاه کن.به این خانه؛به این ادبیات گفت و گو.اینجا با پرونده ی الیزا تورنس که تو در باره اش شنیده ای تفاوت دارد.این خانه و این سبک زندگی متعلق به صد سال پیش است. چنین آدمهایی راه های تازه را قبول ندارند.مخصوصا اگر جزو اشراف باشند.

-باشد.حرفی نمیزنم.

سپس دوباره به سالن برگشتند.تورنتو در حالی که روی صندلی می نشست رو به پسر ها گفت:

-از جوزفین تعریف کنید برادر ها!

جان گفت:

-جوزفین خیلی دختر جذابی بود.ولی ما نمیخواستیم با آبوت ازدواج کند.

الکساندرا پرسید:

-چرا؟

توماس گفت:

-ما به پسر خاله مان،فردریک،قول داده بودیم که جوزفین رو به ازدواج او در آوریم.

تورنتو گفت:

-ماجرا جالب شد!این آقای فردریک کجا هستند؟میتوانید ایشان را احضار کنید؟

ویکتور گفت:

-نه...خب نه....

-چرا؟

ویکتور در حالی که دوازده تا انگشتش را به هم میپیچاند گفت:

-فردریک از دنیا رفته است.

الکساندرا گفت:

-پس چرا به جوزفین اجازه ندادید با آبوت ازدواج کند؟

ویکتور گفت:

-فردریک چهار ماه پیش مرد.

تورنتو گفت:

-مادرتان برای ما نوشتند که....شما خواهرتان را به حبس شدن در عمارت مخروبه تهدید کردید!

جان گفت:

-بله...فقط یک بار....اما جوزفین آن شب لوازمش را جمع کرد و ناپدید شد.

تورنتو یک ابرویش را بالا برد:

-ناپدید شد؟هیچ وقت هم دنبالش نگشتید؟

ویکتور انگار که میخواست چیزی بگوید.چیزی که به درونش فشار می آورد.توماس گفت:

-خیلی به دنبالش گشتیم.اما نه آبوت را پیدا کردیم،نه جوزفین را.

تورنتو دفترچه ای را از جیبش بیرون کشید و گفت:

-اسم کوچک آبوت؟

-الکس

تورنتو در دفترچه اش به دنبال چیزی گشت و گفت:

-این دفترچه آمار کشته شدگان هست....

و چیزی را پیدا کرد:

-الکس آبوت. سه ماه پیش به طرز مرموزی به قتل رسیده است.

سپس با نگاهی توضیح طلبانه به برادران نگاه کرد.هرسه خشکیده بودند.تورنتو گفت:

-خب،آبوت به قتل رسیده است. جوزفین کجاست؟

الکساندرا به آنها نگریست و دریافت  که هیچکدام برای مرگ الکس آبوت شرمنده،ناراحت یا متاثر نیستند.فشار آن سخن بر ویکتور بیشتر شد.الکساندرا گفت:

-چیزی میخواهی بگویی ویکتور؟

-بله...صدای جیغ چه؟

تورنتو گفت:

-ما که هنوز صدای جیغی نشنیده ایم.

مادام جونز گفت:

-این عمارت برق ندارد.بهتر است برویم و بخوابیم.هنگامیکه ماه بیرون بیاید،صدای جیغ هم آغاز خواهد شد.این بانو وکارگاه را در دو اتاق جدا اسکان دهید.

جمله ی آخرش خطاب به خدمتکار چاق بدبختی بود که تنها مستخدم خانه بود.خدمتکار آن دو را به اتاق هایی برد و آنجا معلوم شد که خدمتکار تمام نیرویش را برای نظافت اتاق های خواب می گذارد.تورنتو به خواب نرفت.روی صندلی کنار پنجره نشست و گوش به زنگ ماند.

 

نیمه شب گذشته بود.ماه کامل بیرون آمده بود و تورنتو در اتاقش گوش به زنگ صدای جیغ نشسته بود.

سرانجام صدایی به گوش رسید.از عمارت مخروبه ای در آن نزدیکی،صدای جیغ بلند و ممتد زن جوانی بلند شد.جیغ ها اصلا دردناک نبودند وهمین تورنتو را به وحشت انداخت.مادام جونز وارد اتاق شد.لباس خواب بلندی به تن داشت وموهای بدرنگش را بیگودی پیچیده بود.

-شب بخیر کاراگاه.

سپس به سمت او آمد و گفت:

-هفت سال است که هرشب صدای جیغ بر می خیزد.هرشب.درست در همین موقع.تمام مستخدمین ما از ترس استعفا داده و گریخته اند.تنها مارتا باقی مانده است.

کاراگاه گفت:

-شما بخوابید بانو.فردا به آنجا خواهم رفت.

و بانوی سالخورده از آنجا خارج شد.


دانلود فایل این بخش از این لینک امکان پذیر است.

نظرات 2 + ارسال نظر
Nancy جمعه 27 تیر 1399 ساعت 18:07 http://Eleves.blogfa.com

عالی

متشکرم نانسی

سارا جمعه 27 تیر 1399 ساعت 17:27

عالی بود لااقل تا اینجا

ممنون از نظرت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد