باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

دختر گمشده-بخش پایانی

سلام! با بخش پایانی این داستان کاراگاهی در خدمتتون هستم.روی عنوان کلیک کنید تا امکان لایک ونظر دهی باز بشه. برای دانلود این بخش و فایل کامل داستان به انتهای پست مراجعه کنید. اسم این بخش رو گذاشته ام: جایی که جویبار ها به یکدیگر می رسند!


شب شده بود.ماه بیرون آمد.ویکتور به کاراگاه گفت:

-به آنجا نروید کاراگاه!آنجا...

مادرش حرف او را برید:

-ویکتور از من هم خرافاتی تر است!

ویکتور معترضانه گفت:

-اما...

مادرش بازوی او را نیشگون گرفت:

-دیگر تمامش کن ویکتور!

 و در آن هنگام ساعت بزرگ سرسرا دوازده ضربه زد.تورنتو و الکساندرا به نرمی و پاورچین وارد عمارت مخروبه شدند.عمارت چندین ستون داشت و طناب و پیراهن خون آلود هنوز هم کنار همان ستون وسط افتاده بود.تورنتو گفت:

-عجیب است.دیشب همین موقع...

اما ضربه ی چیزی را بر پشت سرش احساس کرد.به همراه آن ضربه،صدای نعره ای زنانه به گوش رسید.و سایه های سیاه به چشمان تورنتو هجوم آوردند....

و هنگامی که به هوش آمد،دریافت که با طنابی به همان ستون وسط بسته شده است.دیدش که کامل شد،الکساندرا را دید که به ستونی در مجاورت او بسته شده بود.الکساندرا پیش از او به هوش آمده بود.و آنچه در گوشه ی سرسرا خودنمایی میکرد،جسد سه برادر سه قلویی بود که غرق در خون کنار یکدیگر افتاده بودند.

تورنتو با دیدن اجساد از جا پرید.صورت مظلوم ویکتور درست روبه او بود و چشمان کاملا باز و پر از هراسش به تورنتو می نگریست.دست راست خون آلود شش انگشتی اش کنارش افتاده بود.روی شکمش،برادرش توماس به پشت افتاده بود.سرش از روی شکم ویکتور به پایین خم شده بود و از گلویش،خون روی صورتش ریخته بود.جان،درست بالای سر دوبرادرش مرده بود. گلوله ای به گونه اش برخورد کرده بود و تمام صورتش نابود شده بود.کاشی های مرمرین تالار میزبان جویباری از خون شده بود.

زنی رو به روی آن ها ایستاده بود.پیراهن سیاهش پاره و خون آلود بود و هنگامی که چشمش به تورنتو افتاد قهقهه ی وحشیانه ای از ژرفای وجودش بیرون آمد.تورنتو با تعجب گفت:

-مادام جونز؟

پیرزن قهقهه ی دیگری زد و گفت:

-بله!بله! آقای نابغه! من بودم!من پسرانم را کشتم!آنقدر بی عرضه بودند که از عهده ی  یک  پیرزن بر نیامدند.البته شاید هم به خاطراینکه سلاح نداشتند!

و چاقویی را نشان داد.در دست دیگرش اسلحه ای شکاری خودنمایی میکرد که ظاهرا خالی بود؛چون آن را به گوشه ای پرتاب کرد.سپس به سمت الکساندرا رفت.تورنتو گفت:

-به ما چه کار داری؟ آلِکساندرو!

پیرزن خم شد و نوک چاقو را به سوی گلوی الکساندرا گرفت.الکساندرا به نفس نفس افتاد و به تیغ چاقو خیره شد.تورنتو دست و پا زد:

-آلِکساندرو!آلِکساندرو!

پیرزن خندید.بلند و وحشیانه.الکساندرا هم خندید.پیرزن بلندتر و وحشیانه خندیدوالکساندرا هم بلند تر و شیطانی تر خندید . پیرزن چاقو را پایین برد و دستان الکساندرا را باز کرد.تورنتو حیرت زده گفت:

-چی؟آلِکساندرو!

پیرزن الکساندرا را از روی زمین بلند کرد.سپس هر دو زن دست بر شانه ی یکدیگر نهادند و سرهایشان را به عقب خم کردند.قهقهه ای شیطانی از درونشان بیرن آمد. الکساندرا چاقو به دست به سمت تورنتو آمد:

-خب،کاراگاه لئوناردو تورنتو!

تورنتو فریاد زد:

-آلِکساندرو روپین!داری چکار میکنی؟

الکساندرا فریاد زد:

-الکساندرا روپتین فقط روی  کاغذ زندگی می کند.روی اسناد و مدارک جعلی.

تورنتو گفت:

-حالا می فهمم!تو...تو جوزفین جونز هستی!

الکساندرا گفت:

-آفرین کاراگاه! آفرین! حقا که به همان باهوشی هستی که دیگران می گفتند!

تورنتو گفت:

-اما ماجرای گم شدن....صدای جیغ چه بود؟طناب را چه کسی جویده بود؟

جوزفین وحشیانه گفت:

-تو هر داستان بیخودی را باور میکنی کاراگاه! آبوت مرد رویا های من نبود!فردریک بود!

-اما تو دستیار من بودی!

-درست است کاراگاه.جوزفین جونز دستیار تو بود.

و چاقو به دست پیش آمد.تورنتو نعره زد:

-صبر کن! برایم بگو چطور این اتفاق افتاد.بگذار بدانم و بمیرم!

جوزفین نگاهی به مادرش انداخت.رو به تورنتو گفت:

-باشد!برایت میگویم.چهار ماه پیش،تو،در پرونده ی الیزا تورنس،پسرخاله ی من،فردریک ملبورن را به اعدام محکوم کردی!خب،او مرد.بیخودی و احمقانه.فقط به خاطرتو.پلیس هرگز نمیتوانست معما را حل کند اگر تو،تو،دخالت نمیکردی.خب،جوزفین جونز برای انتقام به الکساندرا روپتین تبدیل شد.تا تورا به این پرونده ی دروغین بکشد!

-اما آن اثر دست روی دیوار؟

-بله.ساده ست.کار سختی نیست.

سپس خم شد و کف دستش را به خون برادرانش آغشته کرد.بعد کف دستش را روی دیوار کوبید.یک اثر دست پنج انگشتی بوجود آمد.سپس انگشت اشاره اش را در محل انگشت ششم کوبید و اثر دست به شش انگشت تبدیل شد.جوزفین با کف کفشش صورت مرده ی برادرش را گرداند و خطاب به جسد گفت:

-ویکتور...ویکتور...ویکتور....برادر ابله و بیچاره ی من!

و با کفشش صورت جسد را لگد کرد.همانطور که محکم پاشنه ی کفشش را روی صورت برادرش می فشرد گفت:

-ابله...ابله....کشتن این مرد به تو هم سود میداد....اما تو پسر ابله!

در نهایت با لگدی جسد را جابه جا کرد و چند دندان جنازه از دهانش بیرون افتاد:

-تو همیشه مبادی آداب بودی!خوب،آدم خوب بودن تو را به کشتن داد.

زنک یه وحشیِ دیوانه ی مجنون بود؛به تمام معنای کامل کلمه.

تورنتو گفت:

-از من میخواستی انتقام بگیری.چرا برادرانت را کشتی؟

-چون آنها چندان هم ابله نبودند!همه چیز را فهمیده بودند و میخواستند تورا نجات بدهند!

و چاقو را نزدیک گلوی او برد.صدای گلوله بلند شد و در سرسرا پیچید.جوزفین از جا پرید. جسد مادام جونز روی زمین افتاد.مردی در چهارچوب درب ایستاده بود و با کلت کمری اش به سمت جوزفین نشانه رفته بود.جوزفین جیغ زد:

-الکس!

تورنتو گفت:

-الکس آبوت؟

مرد شلیک کرد.جوزفین روی زمین افتاد.مرد به سمت جوزفین دوید و گفت:

-خداحافظ،عزیزکم!

و گلوله ی دیگری را به سمت سر او شلیک کرد.جوزفین جان داد.مغزش  منفجرشد و صورتش از بین رفت.الکس تورنتو را باز کرد و گفت:

-بهتر است از اینجا برویم.از این عمارت متنفرم.اینجا جایی است که هفت سال زندانی بودم. در ازای از دست دادن دندان هایم رهایی یافتم.

ولبخند زد.دو دندان جلویی اش کنده شده بودند.

سپس با اشاره به جوزفین ادامه داد:

-او واقعا دیوانه بود.زنک عاشق پسرخاله اش بود؛اما برادرانش وادارش کردند با من ازدواج کند.او هم مرا به اینجا آورد.نمیدانم چرا؟اما گذاشت زنده بمانم.هفت سال برایم غذا آورد و اجازه داد زنده بمانم.برادرش ویکتور به من خبر داد که مادرشان پسر ها را وادار کرد مسئله ی من و فردریک را وارونه جلوه دهند.دو هفته پیش بالاخره تلاش هایم نتیجه داد و در حالی که دندان هایم را از دست داده بودم گریختم.من از او شکایت نمیکنم.شما هم انتقام گرفتن مرا به کسی لو ندهید.

تورنتو گفت:

-اما تو سه ماه پیش به قتل رسیدی! .دست کم مطمئنم مدارک من درست است.

- نه.مادام جونز پدرم را کشت.نام من و پدرم یکیست.او پدرم را کشت تا شما را متقاعد کند که من مرده ام.

و تورنتو را از تالار بیرون برد و هر دو هوای تازه تنفس کردند.

تورنتو با الکس خداحافظی کرد و بدون هیچ کنجکاوی دیگری،آن جا را ترک گفت. با خودش گفت:

-بیش از چهارماه روی یک پرونده وقت گذاشتم.اما اگر این همه مدت یک چیز آموخته باشم، این است که دستیار نیاز ندارم!

و لبه های پالتویش را بالا کشید و ادامه داد:

-هر چیز زیبایی خوب نیست.من درست می گفتم!

و در قلب شب سرد و تاریک به طرف جاده به راه افتاد.



جهت دانلود بخش پایانی به این لینک مراجعه کنید


جهت دانلود فایل کامل داستان به این لینک مراجعه کنید.



دوستان نظر و لایک فراموش نشه!(این رو میگم چون میخوام ببینم چه افرادی و چند نفر داستان های وبلاگ رو مطالعه می کنن و طبق یکی از اصول وبلاگ نویسی میخوام که دنبال کننده های ثابت رو بشناسم. کسانی که این زیر نظر بدن اسمشون میره توی لیست اعضا به عنوان عضو ساده و کسانی که مراحل عضویت روطی می کنن عضو طلایی خواهند بود که  برای هر دو دسته قرار اتفاقای فوق العاده باحالی بیفته!)

پس لطفا نظر بدین وبه لایک اکتفا نکنین. اگه به نظرتون داستان باید طور دیگه ای تموم می شد یا قابل حدس زدن بود خوب بگین!


نظرات 2 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 30 تیر 1399 ساعت 16:09

خب قابل پیش بینی بود ولی دوسش داشتم

مچکرم سارا به خاطر نظرت
راستش نهایت تلاشمو کردم تا قابل پیش بینی نباشه.اما...
خوب،ظاهرا باید بیشتر تلاش کنم.
باتشکر از دنبال کردن وبلاگ،اسم شما وارد لیست اعضا شد.

باشگاه نوجوانی یکشنبه 29 تیر 1399 ساعت 14:53 https://bashgahketab.blogsky.com/

من نویسنده ی وبلاگم . کسانی که داستان هارو دنبال می کنن اینجا نظر بدن. به لایک اکتفا نکنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد